به بهانۀ پنجمین عرس نجم العرفا حیدری وجودی
۲۱ جوزای ۱۴۰۳ خورشیدی برابر است با پنجمین سال روز وصال نجم العرفا استاد حیدری وجودی سخنور عارف و صوفیِ عاکف. استاد حیدری را به خاطر جایگاه و منزلت عرفانی اش احترام می گذاشتم و به خاطر مناعت و فتوّتش دوست می داشتم. به تعبیر بهتر هردو باهم دوست و مصاحب بودیم.
باری استاد حیدری «سرود سبزِ باران» را به خط خود نبشته و برای من اهدا نمود. بنده نیز حق ارادت را چیزکی نبشتم و خدمت ایشان تقدیم نمودم.
در این جا یک بار دیگر به مناسب عرس ایشان، هردو مثنوی را پی هم می گذارم تا هم یادی آید از محبّت آن یار و هم نمادی باشد از افتخار دوستی این کمترین با آن بزرگوار.
حیدری وجودی:
«به جناب محمد افسر رهبین
به نیت تکریم از اشعارش، بخلوص دل تقدیم میکنم»
سرود سبز باران
گُل سرخِ بهارانست شعرت
سرودِ سبزِبارانست شعرت
حیات تازه می بخشد سخن را
حضورِ آب حیوانست شعرت
بود جمعیت دلها به معنی
به صورت گرپریشانست شعرت
مرا درکارگاه دیده و دل
فروغِ عشق و عرفانست شعرت
به چشم روشنِ معنی شناسان
تجلیگاه ایمانست شعرت
زداغِ خلوتِ آیینهء تو
چراغان درچراغانست شعرت
به شهرِ شب پرستانِ زمانه
مه و مهرِ درخشانست شعرت
کنون در پیکرِ بیجانِ مردم
به رنگِ دیگری جانست شعرت
به بحرِ زنده گی ی پرتحرک
چو امواج خروشانست شعرت
درین دوران شجاعت مشربان را
بسانِ تیغِ عریانست شعرت
طلسم علتِ پندار بشکن
که روح سیل و توفانست شعرت
دماغِ خستهء اربابِ دل را
گلستان درگلستانست شعرت
فرافردی بود فریادِ گرمت
نمای دردِ انسانست شعرت
به تارِ شستهء اندیشهء نو
چو مرواریدِ غلطانست شعرت
عزیزم افسرِ رهبین و رهدان
به دردِعشق درمانست شعرت
پنجشنبه روز عرفه نهم ذوالحجه الحرام 1433 هـ ق
برابرماه عقرب 1391 خورشیدی
ـمـمـ
به نمادِ روشنِ عشق و عرفان،: جناب استاد حیدری وجودی
دروزن و قافیهء سرودهء زیبایشان(سرودِ سبزِ باران) که برای
این کمترین عنوان فرموده بودند.
نوای نایِ جانان
گلاب گلشنِ جان است شعرت
نمودِ باغ عرفان است شعرت
تو گویی می وزد از سایۀ شمس
نوای نای جانان است شعرت
صدای ارغنونِ آبادِ عاشق
رباب آهنگ مستان است شعرت
جگرپیراهنی از وادیِ درد
فغانِ شهر کنعان است شعرت
به درب خانقاهِ دل نشسته
محبت را نگهبان است شعرت
برای پارسی جویانِ تشنه
غزل ـ گنجِ نمایان است شعرت
برای زرشناسانِ معانی
گهربیز و دُر افشان است شعرت
شمین و دلنشین و بی تکلف
روان و صاف و آسان است شعرت
زِ «هو»ی عشق می لرزد صدایت
که گرم و داغ و سوزان است شعرت
هوای «گردشِ چشمِ سیاهی»
غمِ زلفِ پریشان است شعرت
نوازشنامۀ توحید دارد
نسیمِ کوی قرآن است شعرت
به میدان مدارا و مروَّت
علمدارِ سپاهان است شعرت
گُلِ انگور در باغِ «شمالی»
شکوهِ توت و تلخان است شعرت
برای چون منِ رهپوی و رهبین
همش رهجوی و رهدان است شعرت
تو روحی، اوستادا ! یا وجودی؟
که هردو را گواهان است شعرت
کابل، آذرماه/قوس 1391