روایت زندانی: پس از ۱۳ روز شکنجه، گفتند که اشتباه بازداشت شدم!
گروه طالبان بیش از یکونیم سال است که روزمره به تعقیب، بازداشت، شکنجه و تیرباران نظامیان پیشین میپردازند. حکایتهای وحشتناک از زندانیان اینگروه را تقریبا همه ساکنان افغانستان روایت میکنند، جنایاتی که در هیچ قاموسی از انسانیت و اسلامیت قابل تعریف نیست. سیخداغ کردن انسانها، شوک برقی، شلاقکاری و لتوکوب که یک امر معمول سرنوشت زندانیان است.
از میان هزاران زندانی محمد قاسم [مستعار] باشنده پنجشیر در مصاحبه با خبرگزاری صدای افغانستان آنچه که بر او در زندان طالبان گذشته را چنین حکایت میکند:
پس از اینکه نظام جمهوری سقوط کرد، من به گوشهای دور از دید خویشاوندان و نزدیکان زندگی را با سبزی فروشی در کراچی آغاز کردم، تا مبادا به جرم سربازی در نظام گذشته تحت تعقب طالبان قرار بگیرم، تنها چند نفر از عقاربمان آدرس خانه مارا بلد بودند و بس. راستش هر خبری که از بازداشت و شکنجه نظاميان پیشین را توسط طالبان در شبکههای اجتماعی یا رسانه میشنیدم مو بر بدنام راست میشد. چون من همیشه در فکر مادرم بودم، او مشکلات قلبی داشت و هر سختی که بالای من میآمد به شدت نگران میشد و گاهی از هوش میرفت و این باعث شده بود تا من هرلحظه به فکر او فرو بروم ترس و اضطراب در وجودم عربده میکشید، حتی این ترس و وهم من را دچار اختلالات روانی نیز کرده بود. از سوی ديگر فشار اقتصادی، کرایه خانه، نان و پوشاک اولادها نیز آرامش روحی ام برهم زده بود در تلاطم این نگرانیها و اضطراب خواب در چشمانم ترام شده بود. صبح زود در گوشهای از ناحیه ششم شهر کابل با کراچی میرفتم تا سبزی بفروشم ویک لقمه نان برای چهار عضو خانوادهام دريافت کنم.
شب ۲۲ سرطان ۱۴۰۱ بود که عقربه ساعت بدور خود می چرخید و صدایش دگ دگ میکرد. خواب نیز بر چشمان من سنگینی داشت که دروازه حویلی به تکرار تک تک شد، به ساعت نگاه کردم ۱۱ و نیم است. ابتدا فکر کردم شاید دروازه همسایه پهلوی مان باشد، ولی بعد از مکثی کوتاه صدای مردی بلند شد که با زبان پشتو میگفت:”دروازه خلاص وکه” دروازه را باز کنید. این جمله را که شنیدم صدای قلب من سریعتر و بلندتر از صدای تگ تگ ساعت بر دیواری شد، از جایم بلند شدم، پاهایم توان راه رفتن را نداشت لحظهای ساکت ماندم تا اینکه لحن و تُن صدای مردی عقب دروازه وحشتناکتر شد. زرین و زهره دو دختر خورد سالام نیز از ترس صدا به آغوش مادر خود پناه بردند. مادرم نصف نفساش داخل مانده بود، نفَس نفَس زده گفت، نرو بچیم، کجا میری، دلم میترقد، گفتم نترس مادر ببینم کیست، واقعا ترس عجیب خانه را فرا گرفته بود.
با ترس و لرز دروازه را باز کردم که حدود ۸ و ۹ نفر در عقب دروازه ایستاد بودن، سلام دادم، هنوز سلامم ختم نشده بود که یکی از آنها با ریش انبوه و دستهای بزرگ سیلی محکمی بر رویم زد و گفت چرا دروازه را دیر باز میکنی؟ به تعقیب آن چندین مشت و لگد و قنداغ سلاح از دوستتاناش بر بدنم اصابت کرد که هوش و حواسم را از دست دادم. زرین و زهره دخترانم، خانمم و مادرم با دیدن این صحنه فغان و ناله شان به آسمان می پیچد. مرا گوشهی صحن حویلی گذاشتند و دست هایم را از پشت بسته کردند. چون کفتاران گرسنه داخل خانه هجوم بردند تا باز رسی کنند، دقایق سپری شد که صدای التماسگونه و عاجزانه خانمام را میشنیدم که داشت با گریه عذر میکرد و از آنها خواهش میکرد که از اینجا خارج شوند و میگفت، شوهرم را رها کنید او بیگناهاست. راستش از مادرم هیچصدای بلند نمیشد یکبار زرین صدا کرد که بیبیام افتاد! فکر کردم دنیا سرم قیامت شد و کمرم شکست، صدا زدم رهایم کنید مادرم تکلیفی قلبی دارد، یکی از طالبها که بالای سرم ایستاده بود بیرحمانه با لگد در بین شانههایم زد و گفت وقتی که ترا دوست داشت در جنگ علیه ما روان نمیکرد.
یکی دیگر از آنها با کشکردن صدای گیت تفنگ آه و نالههای کودکان و هسرم را خاموش کرد.
حالا دیگر تنها صدای شکستن قفلهای خانه بهگوشم می رسد که پس از نیمساعت تلاشی شان ختم شد و مرا چون جسد افتاده بهخون به عقب موتر رنجر گذاشته و سریع از خانه بیرونم کردند. بردن به جایکه چشممانم بسته بود نمیدانستم کجاست؟ شب را آنجا سپری کردم، صبح به اغلب گمان ساعت ۹ بود که من را انتقال دادن به جای دیگر آنجا یک اتاق زیر زمینی بود که پس از داخل شدن به آن و چشمم را باز کردن به مردی نگاهام افتاد که عمامه برسر و ریشهای انبوه عقب میزی که رنگش را از دست داده، نشسته است؛ این مرد در زمان جمهوریت در شهر غزنی دوکان پخته فروشی داشت، گاهی من به دکاناش سر میزدم با او قصه میکردم، او همیشه از طالبان شاکی بود و این گروه را گاهی ظالم و نافهم خطاب میکرد. چشمانش بهمن خیره شد و بعد از مکثی کوتاه سوال کرد که چرا با طالبان جنگ میکردید؟ ناماش فراموشم شده بود، گفتم: خودت خو من را میشناسی که جنگی نبودم و داخل شهر وظیفه میکردم. گفت: بلی میشناسمت که اینجا آوردمات، به یاد داری روزی که عکاس را لت و کوب کردید و دوتا از سریوانها را به جرم طالب بودن بازداشت کردید؟ و در ادامه گفت، کجاست او اکبر هزاره که بچهها را به کیبل زد؟ ، گفتم: من سرباز بودم و بخاطر یک لقمهی نان زیر امر بودم و از مجبوری این کار را کردم. مردی دیگری که در نزدیکم ایستاده بود لگد محکمی بر ستون فقراتام زد و از شدت آن بر زمینافتادم. طالب را که میشناختم، از جایش بلند شد و مرا آنقدر با چوپ سخت بر سر و صورتام کوبید که لحظات هوش از سرم رفت.
به هوش آمدم خون چشمانم را خیره کردهاست و به سختی باز میشود و از هر جای بدنم درد و سوخت را احساس میکنم و این اخیرین شکنجه نبود که من را آن تجربه کردم؛ بلکه چهار شبانه روزی بارها شب هنگام از سوی مردان ناشناس مورد شکنجهی هولناک قرار گرفتم که توان و تحملام به سر رسیده بود.
پس از چهار شبانه روز شکنجه که هیچ سوال و هیچ مطالبات از من نداشتهاند، انتقالم دادن به ریاست استخباراتشان ۱۳ روز آنجا زندانی بودم و هیچکس پرسان نمیکرد که چرا زندانی هستی؟ و اینجا چر آورده شدی؟ مثل من دهها نفر همینطور بی سرنوشت در چهار دیواریهای وحشتآفرین قید بودند. من آنجا دیگر شکنجه نشدم، اما نان و آب درست برایمان نمیرسید، پس از ۱۳ روز جوانی آمد من را از میان ۱۴ تن زندانی در یک اتاق خارج کرد و به شعبه برد که آنجا دو تن از طالبان با عمامه سفید پشت میزها جدید نشسته بودند و از من پذیرایی کرده چای خواستن، یکی آنها از پشت میز به روی اتاق آمد گفت: ببخشی برادر شما را مجاهدین ما اشتباه بازداشت کردند، هدف کسی دیگری بود و حالا چای را بخورید برین بخیر به خانهتان با خنده پر از نیرنگ اضافه کرد، خوب شد که چند روز مهمان ما بودی ریشهایت نیز به سنت برابر شده، من از ترسی که باز لت و کوب نشوم خاموش بودم و با سر تکان دادن اظهار رضایت میکردم، چایم تمام شد، طالب دومی با سرش اشاره کرد که برو دستانم میلرزید از فرط خوشحالی آب دیده در چشمانم حلقه زده بود، بلند شدم که همه بدنم درد میکند و هیچجای بدنم از زخم و سیاهی و کبوتی خالی نبود. ستون فقراتم به شدت درد میکرد. بر آمدم بیرون دوباره صدایم زدند که اینبار لرزهای بدنم دو چند شد، یکی این طالبها به دروازه اتاق آمد گفت، پول کرایه موتر داری؟ سر تکان دادم نخیر دستاش را به جیب برد ۵۰۰ افغانی کرایه موتر داد. آمدم خانه که هنوز مادرم بیمارستان، زرین با مادر مریضاش در خانه و زهر با مادر خودم در بيمارستان است. سبزیهای که برای فروش خریده بودم همهشان خراب شدن، خانم از فرط تشویش زیاد مریض شده، برادر خانمام چندین روز پشت من گشته و هیچ سرنخ از من پیدا نکرده. چند دقیق نشستم فهمیدم که مادرم در بیمارستان است خانم، گفت زهره با خالهام در بیمارستان هستند.
برادر خانم را زنگ زدم که دههزار قرض برایم پیدا کن تا پول معالجه مادرم را بپردازم، او همان شب دههزار آورد، رفتم هزینه درمان مادرم را برداختم.
خودم و خانمنیز به مدوا نیاز داشتیم، ناگزیر شدم خانه شخصی خود را بفروشم تا خود و خانمم را معالجه کنم. بیش از دوصد هزار پول تداوی من و خانمام شد که اکنونهم از ستون فقراتو پای چپ احساس ضعف میکنم و روزگاری بدی برایم دست داده است و بیشتر اوقات به فکری دو دخترم هستم که اگر من فلج شوم چگونه از پس مخارج آنها بیرون شوم.
حالا دیگر آدم ناقص الوجود هستم، علاقه جنسیام کم شدهاست، مثل گذشته کار سختکرده نمی توانم، بارسنگین را بلند کرده نمیتوانم و سردی دردهای بدنم را تازه میکند.
گزارش-سالار آزادی- خبرگزاری صدای افغانستان