فرهنگ و ادبیات

جایگاه بلند شعر و ادب، و برخورد های متناقض امروزی با آن

نویسنده: بسم‌الله نظامی

از آنجایی که ادبیات غرایز معنوی ملت هاست و تمدن هر ملت پیوند مستقیمی با عظمت و وسعت ادبیاتش دارد و روی هم رفته ادبیات از شعر آغاز شده است، این نوشته را تقدیم به عزیزانی میکنم که میگویند:
پشت شعر نگرد!
اما؛ خود، احساسات و عواطف شان را با شعر بیان میکنند.
میگویند، شاعران دیوانه اند
اما از رندی حافظ روایت هایی دارند
میگویند امروزه شعر و ادب جایگاه مؤثری ندارد
اما وقتی پای برتری جویی‌ادبی در میان باشد، با افتخار نعره میزنند که ما خداوندگار بلخ را داریم
میگویند شعر و ادب یعنی چه؟ همه چیز پول است!
اما در مجالس ها نقل قول از احمدشاه مسعود میکنند و میگویند:«عملیات ما برای ادبیات است»
و غیره
با وجودی که شعر جزء جدایی‌ناپذیر زندگی انسان ها در درازنای تاریخ بوده و است و همیشه با پیروزی ها و شکست ها، شادی ها و غم ها، آمدن ها و رفتن های ما همراه بوده،اما؛ چرا این تناقض به میان آمده است؟
آیا میتوان بدون شعر زیست و این شعر ژاله اصفهانی را در دل راه نداد؟ که میگوید:
زندگی صحنه‌ی یکتای هنرمندی ماست
هر کسی نغمه‌ی خود خواند و از صحنه رود
صحنه پیوسته بجاست
خرم آن نغمه که مردم بسپارند به یاد
آیا میشود بدون غزل های عاشقانه، معشوق را به جایگاه دلخواه و تخیلی خود رساند و این بیت فاضل نظری را فراموش کرد؟
که گفته است:
هرکسی در دل من جای خودش را دارد
جا نشین تو درین سینه خداوند نشد؟
آیا میشود که با درد مهاجرت و میل برگشت به سرزمین‌مادری زندگی کرد و بار بار این
این سروده‌ی محمدکاظم کاظمی را نخواند و نگریست؟
غروب در نفس گرم جاده خواهم رفت
پیاده آمده بودم، پیاده خواهم رفت
آیا میشود به تحسین ایستاده‌گی ها و عدالت‌خواهی های ملتی از واصف باختری نخواند و قوی‌تر نشد؟
توای هم‌رزم و هم‌زنجیر و هم‌سنگر نمی دانی
که جاویدان نباشد این سیاهی وین فسون‌کاری
ندارد پایۀ دیرنده‌گی اورنگ اهریمن
سرآید این شب‌تاریک و غم‌گستر
و در پایان این شب- این شب خاموش هستی سوز-
و در فرجام این تاریکی تلخ روان‌فرسا
برآید آفتاب سرخ از خاور
تو تنها نیستی در سنگر پیکار
تو تنها نیستی رزم آزما با دیو مردم‌خوار
که از هرگوشۀ گیتی
که از هر کارگاه و روستا و شهر
نوای کارزار و بانگ رستاخیز می آید
و آیا میشود از وطن پرستی دم زد و این بیت قهار عاصی را با سوز درونی تمام، نخواند؟
به کدام دل ازین جا به مسافرت برآیم
که درین جزیره‌ی خون رگ و ریشه کرده پایم
بدون شک ناشدنی‌ست و نمیشود که بی شعر زیست و به زندگی معنا داد، آن‌هم در حوزه‌ی فرهنگ و تمدن بزرگ فارسی که ریشه‌ی عمیق تاریخی دارد.
وقتی ادبیات یک ملت بن‌مایه‌ی شعور و فرهنگ آن بوده و از شعر آغاز شده باشد، سطحی‌نگری و سهل‌انگاری قطعاً توجیه ناپذیر بوده و برماست که بی درنگ و به هر ترتیبی این مشکل را ریشه‌یابی کنیم، تا باشد که از این تناقض‌محوری و گم‌گشته‌گی موجود بیرون آییم، به غنامندی واقعی خویش بیفزاییم و به تصویری از عشق و تعلق بگوییم:
مدفن عشق جهان است اینجا
یک جهان عشق نهان است اینجا
ایرج میرزا
نمایش بیشتر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا