پس از گذشت سالها، دعوتنامهای به مناسبت پایان ماه رمضان از دفتر “ریاست جمهوری” به ریاست رادیوتلویزیون تعلیمی رسید و من نیز خواستم تا در این محفل شرکت کنم.
دوشنبهشب، ۲۹ جوزا ۱۳۹۷، نیروهای دولتی به خاطر برداشتن “خیمه تحصن” جوانان جنبش “تغییر و امید” دست به واکنش زده و دو کشته و چند زخمی دادند؛ بنابراین رویداد، نیروهای مسلح که سبب بندش شدید جادههای منتهی به ارگ ریاست جمهوری گردید، نمیدانستم چگونه به ارگ برسم.
راههای مختلف را آزمایش کردیم، همه بسته بودند، تا اینکه از راه چهارراه سفارت ایران توسط موتربه ساحه رسیدم، وقتی نزدیک معینیت سواد حیاتی از موتر دولتی پیداده شدم، جادهها خلوت بود و متوجه شدم که پنجرههای معینیت سواد حیاتی شکسته و باد پردههای دفاتر سواد حیاتی را اینطرف و آنطرف میبرد. این صحنه مرا به یاد کابل خلوت و سوگوار سال ۱۳۷۲ و ۱۳۷۵ خورشیدی و راکت باران شهر توسط “گلبدین حکمتیار”انداخت.
خواستم از جاده مقابل سفارت ایران جانب ارگ بروم؛ اما نیروهای امنیتی جاده را چنان با کانتینرها بسته بودند که حتی رفت آمد پیاده نیز در این مسیر ممکن نبود؛ بازهم راهام را تغییر دادم و از جاده معینت سواد حیاتی بهسوی سرک ۱۳ وزیر اکبرخان راه افتادم و پس از دور زدن سرک وزارت خارجه به چهار راه “ملک اصغر” رسیدم.
چون زمان اشتراک در محفل ارگ خیلی دیر شده بود، از خیر اشتراک در آنجا گذشتم و راه کتابخانه عامه را پیشگرفتم، تا دمی از حضور “حیدری” صاحب فیض ببرم.
مدت زیادی بود که به کتابخانه عامه سر نزده بودم.
سال ۱۳۵۸ خورشیدی، دانشآموز دوره متوسطه و از علاقهمندان مطالعه بودم و کارت عضویت کتابخانه عامه را نیز داشتم. از آن سالها تا امروز، کتابخانه که درعینحال دفتر حیدری وجودی؛ شاعر، نویسنده و عارف شهیر کشور که با قناعت کنج خلوتگزیده است، دستنخورده و با همان رنگ بوی سالهای پیش باقیمانده است.
تاهنوز اتاقهای این بخش(شعبه مجلات) به جای شیشه از پلاستیک کار گرفته است و میزکارحیدری صاحب، شاید از میزهای است که پیوندش به سالهای ۱۳۴۰ خورشیدی میرسد.
وقتی به اتاق محقر و قدیمی وجودی صاحب رسیدم، از گرمی زیاد کرتی خود را از تنم کشیدم، تا کمی خنک شوم. وقتی حیدری صاحب متوجه من شد، دستگاه سرد کننده اتاق را روشن کرد٬ تا هوای اتاق خنک شود٬ خیلی برایم جالب بود، دفتری به این کهنهگی و ایرکندیشن!
وقتی در چوکی نشستم، حیدری صاحب بدون مقدمه و حاشیه از سالها ۱۳۵۰ خورشیدی، زمانی که وزیر مالیه وقت میخواست با او دیدار کند و به موصوف کمکی انجام دهد٬ تا زندهگیش رونق بگیرد واو قاصد را جواب رد داده بود و یا در روز گار ریاست جمهوری داکتر “نجیب الله” که چه گونه خود را از دعوت آنها رهانیده بود، حکایت کرد.
وجودی صاحب در جایی از حکایتهای شیرین و عیارانهاش گفت: “به قاصدی که از طرف یک مقام بلندپایه دولتی برایم پیشنهاد کار بهتر داده بود، گفتم: “مه از پنجشیر استم و در پنجشیر تولد شدهام، نان خوردن ما، باقلی و جواری بود و لباس ما کرباس، درس را زیر درختان نمناک توت درۀ محرومان خواندهام؛ حالا خو پادشاه استم، شکر همهچیز دارم و وظیفه بهتر نیاز ندارم!”
جناب حیدری وجودی از حکومت اسلامی، بنیاد غزالی و پذیرفتن مسئولیت در آنجا، از مهربانیهای “آمر صاحب مسعود” و مجلس و نشست صمیمانه و بیریا با “واصف باختری”، “نیلاب رحیمی” و “حمید مهروز” که در دره سالنگ گذشته بود، حکایت کرد.
با شنیدن قصههای حیدری صاحب، لحظاتی در خیالها و خاطرههای تیره وتار گذشته و امیدهای تازه غرق شدم. هرچند برای نوشتن گزارشی به ارگ میرفتم، اما با خود گفتم: لذت نشستن ساعتی با شاعرعارف، بهتر از رفتن به ارگ و شنیدن گپهای تکراری بود- کسانی که از مدیریت کوچکترین بحران ناتواناند!
این مجلس برایم خیلی آموزنده بود.