سیاسی و اجتماعی

تراژدی تکرار؛ از میر مسجدی خان تا مارشال فهیم

شمس الرحمن عزیزی

تاریخ افغانستان قصه‌ی کتیبه‌ی اخوان ثالث است. این کشور همان سنگ‌ نوشته‌ای شده است که در هر نسل، عده‌ای دنبال راز این سنگ نوشته اند. « کسی راز مرا داند که از این رو به آن رویم بگرداند» اما هرچه این سنگ بزرگ را به روی دیگر دور می‌دهند، هم نوشته تکرار است و هم راهی را که می‌روند. تکرار ملال آور. تکرار تجربه‌های تلخ و خونین. رفتن به راه‌های که به سقوط و شکستن منجر می شود و یاد نگرفتن از تاریخ. بلی! نیاموختن از تاریخ. این بزرگترین قسمت این ماجرا و تراژیک ترین جنبه‌ی آن است. در یادداشت دیگری آن قول مشهور مارکس را که گفته است: « تاریخ تکرار می‌شود، بار اول به عنوان تراژدی سپس کمدی » آورده و گفته ام که وی نگفته است که برای بار سوم و چهارم به عنوان چه تکرار می‌‌شود! همانگونه که گفتم، تاریخ افغانستان پر از تکرار است. تکرار های تلخ و رفتن به راه های نافرجام.
بخشی از منازعه‌ی این کشور، منازعه‌ی قومی است. منازعه‌ی اقوام برای حاکمیت یا بهتر بگویم برای ایجاد توازن و تشریک همه اقوام و مردم کشور در اداره‌ی امور مملکت. تاجیکان در این منازعه ( به استثنی مسعود-ربانی و ببرک کارمل) توفیق چندانی نداشته اند. آنان هربار با تمام توان در برابر مداخلات بیرونی ایستادگی کردند اما وقتی ورق برگشت، بدون هیچ ادعایی یک پشتون را به حاکمیت/پادشاهی این مملکت برگزیده اند. حاکم پشتون، با پذیرفتن یوغ استعمار بیرونی، به نحوی هم مبارزات مردم را بی‌معنی میکرد و هم راه تجاوز دیگری را با ندانم کاری هایش فراهم می‌کرد. ماجرا دوباره تکرار می‌شد. و باز هم همان آش و همان کاسه. اما گاهی هم بوده که تاجیک ها بدون اینکه ( به قوم تاجیک تکیه بکنند) هوای زعامت را کرده اند. در جنگ پیروزی های داشته اند اما در نهایت کار، آنجا که قصه‌ی سیاست و حیله آمد، باخته اند. بار دوم باز به همان شکلی باخته اند که در بار اول باخته بودند. بار سوم به شکلی باختند که در دوبار پیشین. بنابراین قصه‌ی تاجیکان در این منازعه، قصه تکرار تجربه های تلخ بوده. در این یادداشت من پنج نمونه را ذکر کرده ام که در هرپنج نمونه، حاکمان پشتون با تعهد شکنی و خیانت، تاجیکان را فریب داده اند و این فریب و خیانت، بار دیگر کشور را به ورطه‌ی یک سقوط دیگر و یک ویرانی دیگر سوق داده است. حالا که کشور باز هم در یک منازعه‌ی دیگر دست و پنجه نرم می‌کند، بیایید که از تاریخ درس بگیریم:
یک: نزدیک به یک و نیم قرن قبل از امروز، در اوایل حکومت امیر عبدالرحمن خان در سال ۱۸۸۳م مردم پنجشیر به بار دوم علیه آن شاه مستبد و به قول مشهور، آن امیر آهنین قیام کردند. ( قیام قبلی در ۱۸۸۱ م بود) رهبری این قیام را شخصی بنام قدوس خان پنجشیری به عهده داشت. قدوس خان قبلا در زمان امیر شیرعلی خان عضویت گارد شاهی را داشت و یک شخص نظامی بود. وی پس از اینکه بخش های از پنجشیر را در اختیار می‌گیرد، به سمت سایر مناطق شمالی حرکت می‌کند. از بزرگان شمالی دعوت می کند که در گلبهار جمع شوند. مردم شمالی جمع می‌شوند و او در یک روز جمعه، خودش راه شاه افغانستان اعلام می‌کند و از این مردم میخواهد که با او بیعت بکنند. خطیب مسجد جامع گل‌بهار خطبه نماز جمعه را بنام او میخواند و به قول دستگیر پنجشیری لقب ” ظل الله ” را به او می‎دهد. به زودی قدوس خان که حالا پیشوند سردار نیز به نامش اضافه شده بود، مورد توجه عمال امیر عبدالرحمن خان قرار می‌گیرد. در نخست، دستگاه حاکم او را تکفیر می‌کند و سپس لشکر نظامی برای سرکوب او فرستاده می‌شود. دوره‌ی این قیام و پادشاهی شش ماه دوام میکند و اغلبا در جنگ در کوه‌های پنجشیر سپری می‌شود. عمال عبدالرحمن در آخرین جنگ‌ها به او پیش‌نهاد صلح و معامله را می‌دهند. و قرار می‌شود که وی به ولایت (پروان) برود و در آنجا بزرگان شمالی جمع شوند و در مورد مصالحه با دربار امیر با او گفتگو بکنند. این نمایندگان، قرآنی را هم با خود می‌داشته باشند که به آن در مورد صداقت دربار امیر و تامین امنیت او سوگند یاد ‌کنند. اما وقتی او سنگرش را در پنجشیر رها می‌کند و با تعدادی از یارانش به سمت شمالی روان می‌شوند، در مسیر راه در یک کمین از قبل طرح ریزی شده، ترور می شوند و به این ترتیب، قیام و پادشاهی او پایان پیدا می‌کند.
( استاد رحمت الله آرین‌پور به تازگی زندگی‌نامه‌ی این سربدار آزاده را طی رساله‌ای جمع آوری کرده اما متاسفانه تاهنوز چاپ نشده است. باتوجه به اینکه صاحب این قلم، کار ویرایش آن‌را به بعهده داشته ام و از قبل در اختیارم قرار گرفته بود، از آن برای این یادداشت استفاده کرده ام. )
دو: نزدیک به نیم قرن بعد از این واقعه (سال های ۱۹۱۹-۱۹۲۹) و یک قرن قبل از امروز، برنامه‌های اصلاحی امان الله خان (نواده‌ی امیر عبدالرحمن خان) با واکنش گسترده‌ی جامعه سنتی، مخصوصا روحانیون مواجه می‌شود. رفته رفته شمالی بار دیگر در کانون این واکنش و سپس قیام‌ها قرار می‌گیرد. این بار رهبری این خیزش را فردی بنام حبیب الله کلکانی به عهده دارد. در آخر ماجرا او و نیروهایش وارد کابل می‌شوند و امان الله خان از کشور فرار می‌کند. نیروهای سنتی، بزرگان قومی و بوروکرات های کابل او را به شاهی افغانستان برمی‌گزینند. مدت زیادی نمی‌گذرد که این تحول تازه، مورد واکنش جامعه‌ی پشتون قرار می‌گیرد. نادر خان که قبلا بخاطر مخالفت با اصلاحات امانی کشور را ترک کرده بود، به کشور باز میگردد و جامعه‌ی پشتون اطراف مرز دیورند را علیه حکومت کلکانی می‌شوراند. شورش ها به کابل می‌رسند و در نهایت کلکانی به شمالی عقب نشینی می‌کند. نادرخان به کلکانی پیش‌نهاد مذاکره و گفتگوی صلح را می‌کند. هئیتی از طرف او با قرآنی که در آن مهر نادرخان گذاشته شده بود، به نزد کلکانی می‌روند و از او میخواهند که به کابل برود و مشکلاتش را با نادر در یک مذاکره‌ی رو در رو حل کند. تعهد و سوگند این است که نادر آماده گفتگو و مصالحه است. وقتی او به کابل میاید، سرنوشت غم‌انگیزی منتظرش است. نادر به عهدش وفا نمی‌کند و او و یارانش را به قتل می‌رساند. این در واقع، تکرار همان ماجرای سردار قدوس خان پنجشیری در مقیاس وسیع ترش بود.
سه: برویم به سال ۱۸۴۱م ( یک‌صد و هشتاد و سه سال قبل از امروز) که پس از تجاوز انگلیس‌ها در معیت شاه شجاع به افغانستان، مردم افغانستان از هر قوم و قبیله‌ای علیه این نیرو ها قیام کردند. در این میان، شمالی یک‌بار دیگر، به کانون حوادث مبدل شد. مردم شمالی دلیرانه علیه انگلیس‌ها میجنگند و از میان مبارزین بی‌شمار یک نفر به شهرت ملی دست میابد. میر مسجدی خان زاده‌ی کاپیسای شمالی. شجاعت و مبارزه‌ی او در یادداشت های اینگلیس‌ها به وفور ذکر شده است. او شمالی و متعاقبا کابل را به جهنمی برای اینگلیس ها بدل می‌کند. به روایت غبار در بحبوحه‌ی جنگ، امیر دوست محمد خان و پسرش افضل خان رقبای شاه شجاع که قبلا به ماورا النهر فرار کرده بودند، وارد شمالی می‌شوند و از جانب میر مسجدی خان و مبارزین شمالی بحیث یک رهبر و زعیم مورد استقبال قرار می‌گیرند. آنان ظاهرا امید داشتند که حضور دوست محمد خان باعث سرتاسری شدن قیام و بلند رفتن مورال نیروهای خودی و شکست انگلیس‌ها شود اما چنان که غبار می‌آورد، شاه متذکره، آزاده‌گان شمالی را شوکه می‌کند. در یکی از صبح‌ها وقتی مبارزین شمالی از خواب بیدار می‌شوند، می‌بینند که دوست محمد خان نیست. جستجو می‌کنند و متوجه می‌شوند که شاه نیمه‌های شب تاریک با یک اسپ، از این مردم آزاده به جانب کابل فرار کرده و به انگلیس‌ها تسلیم شده است. متعاقبا پسرش نیز به او می پیوندد. چند سال بعد وقتی اینگلیس ها شکست می‌خورند و شاه شجاع کشته می‌شود، او را دوباره منحیث شاه افغانستان به کشور می‌فرستند!
چهار: سری به جنگ دوم مردم افغانستان با اینگلیس‌ها میزنیم. در سال ۱۸۷۹م نزدیک یک و نیم قرن قبل از امروز، قوای اینگلیس‌ها به کابل میرسد. این‌بار امیر شیرعلی خان ( پسر دوست محمد خان) همچون پدر، کشور را رها و خودش فرار می‌کند. اینگلیس ها یعقوب خان را به پادشاهی برمی گزینند. مردم کابل اما آرام نمی‌نشینند و قیام‌ها و خیزش ها آغاز می‌شود. رفته رفته شمالی بار دیگر مرکز مبارزین آزادی قرار می‌گیرد و مشهور ترین این‌ نام‌ها، میر بچه خان کوهدامنی است. او در مبارزات شجاعانه اش، به شهرت کشوری دست میابد و مرجع تمام مبارزین کابل-شمالی می‌شود. در میان این مجادله، انگلیس‌ها یعقوب خان را به هند می‌فرستند و امیر عبدالرحمن خان با انگلیس‌ها تامین رابطه می‌کند. عبدالرحمن خان از بخارا به شمال کشور میاید و آوازه پخش می‌کند که برای جهاد علیه انگلیس‌ها آمده است. سپس از کوه های هندوکش میگذرد و به چاریکار می‌رسد. در چاریکار، در حدود صد هزار ( به روایت غبار) و سه صد هزار ( به روایت شخص امیر) از مبارزین ضد انگلیس به دور او جمع می‌شوند. او مشروعیت ملی کسب میکند و به این ترتیب با اینگلیس ها معامله کرده و به اداره‌ی کشور به عنوان مستعمره‌ی انگلیس می‌پردازد. به روایت غبار، رهبران مبارز ضد انگلیس، به شمول میر بچه خان کوهدامنی به او بیعت میکنند. اما همینکه پایه های قدرتش جان ‌می‌گیرد، شروع به تصفیه و قتل و ترور این مبارزین می‌کند. کوهدامنی که در زعامت مبارزین شمالی-کابل، روز اینگلیس ها را سیاه کرده بود و با آنان را مجبور به عقب‌نشینی از کشور ساخته بود، خودش از کشور متواری می‌شود و به ایران و سپس هند می‌رود. افغانستان می‌ماند و دست نشانده‌ی انگلیس که دیگر با قساوت تام، شروع به سلاخی مردم افغانستان کرده است. قتل عام ‌هزاره‌ها بخش بزرگ و سیاه این سلاخی‌ای است که عبدالرحمن به راه انداخته بود. اما آنچه مبارزین شمالی و میربچه خان کوهدامنی در مورد عبدالرحمن خان مرتکب شدند، تکرار همان‌چیزی بود که قبلا و در جنگ اول با اینگلیس ها، میر مسجدی خان در مورد دوست محمد خان مرتکب شده بود. کوهدامنی به همان راه مسجدی رفته بود. نتیجه بازهم همان بود: خیانت و عهد شکنی.
پنج: در سال ۱۹۹۶ م تحریک طالبان به کمک پاکستانی و تروریستان بین المللی بر بخش اعظم افغانستان مسلط می‌شود. دولت مجاهدین به شمال عقب نشینی می‌کند و احمدشاه مسعود وزیر دفاع آن دولت، اعلان میکند که ” اگر به اندازه پکولم هم جای داشته باشم، علیه طالبان می‌جنگم ” طالبان از شکست دادن مسعود عاجز می‌شوند و وضعیت نیرو های مسعود نیز با گذشت چند سال مقاومت، بهتر و بهتر می‌شود. در سال ۲۰۰۱ م حوادث عجیبی رخ می‌دهد که سرنوشت افغانستان را دیگرگون میکند. در نهم سپتمبر همین سال، مسعود ترور می‌شود و در یازدهم سپتمبر به ایالات متحده آمریکا حمله صورت می‌گیرد. امریکا القاعده را مسئول حمله به خاکش میداند و با توجه بر اینکه حکومت طالبان مامن القاعده بود، حاضر می‌شود تا با جبهه مقاومت که اکنون رهبرش را از دست داده بود، برای شکستن طالبان و راندنش شان همکاری کند. در این میان باز بحث اینکه چه کسی حاکم این مملکت باشد، به میان کشیده می‌شود. مارشال فهیم که اکنون به نحوی جانشین احمدشاه مسعود شده بود با جمعی از همکارانش برای آوردن یک پشتون در حکومت بعد از طالبان موافقت می‌کنند. این، با تفاوت اندکی همان تکرار داستان مسجدی خان و کوهدامنی بود. در نتیجه طی پروسه های تشریفاتی کسی بنام حامد کرزی حاکم افغانستان می‌شود.
کاری که جبهه متحد به فرماندهی مارشال فهیم قسیم انجام داد، حتی تعجب ناظرین و نویسندگان خارجی را برانگیخت. پروفیسور توماس ج. بارفیلد در کتاب ارزشمند خود بنام تاریخ فرهنگی-سیاسی افغانستان می‌نویسد: ” معلوم نیست چرا جبهه‌ی متحد غیر پشتون، رهبری حکومت موقت را بدست پشتون‌ها داد. پشتون‌های جنوبی قبلا از طالبان حمایت کرده بودند و فقط وقتی که شکست طالبان محرز شد از آنان روی گردانیدند؛ پس جنبش مقاومت جبهه‌ی متحد، به هیچ وجه مدیون آنان نبود. سربازان جبهه کنترل کابل را بدست داشتند و رهبرش به سادگی می‌توانست پا را در یک کفش کرده و اعلام کند که « غنایم از آن پیروز است». مارشال محمدقسیم فهیم فرمانده نظامی تاجیک، میتوانست مانند حبیب الله کلکانی خود را حاکم افغانستان بخواند و پشتون‌ها را به مبارزه بطلبد. اگر چنین می‌کرد، کار زیادی از دست ایالات متحده بر نمی‌آمد. “
بهرحال، مارشال فهیم در این معامله می‌بازد. او رفته رفته نفوذ و قدرتش کاهش پیدا می‌کند و کرزی و تکنوکرات های پشتون دور و برش که از غرب آمده بودند به همه چیز مسلط می‌شوند. فرماندهان ضد طالبان و دوستان مارشال، یکی یکی ترور می‌شوند و حتی برهان الدین ربانی رییس جمهور قبلی که توسط مارشال کنار گذاشته شده بود و رهبری گفتگو های صلح را اخیرا به عهده گرفته بود نیز ترور میشود. خود مارشال هم به شکل مرموزی در سال ۲۰۱۴م در میگذرد. در طول این سالیان، طالبان دوباره زنده می‌شوند و تجدید قوا می‌کنند. کرزی از کمک برای احیای آنها دریغ نمی کند تا اینکه نوبت غنی می‌رسد. غنی آخرین میخ ها را بر تابوت بقایای مارشال می‌کوبد. کرزی و تیمش، همان کاری را با مارشال فهیم کردند که دوست محمد خان با میر مسجدی خان، امیر عبدالرحمن خان با میر بچه خان کوهدامنی، امیر عبدالرحمن خان با قدوس خان پنجشیری و نادرخان با حبیب الله کلکانی کرده بود: بد عهدی و خیانت! سال ۲۰۲۱ م می‌رسد و دیگر بقایای مارشال، نفوذ و قدرت کافی در حکومت ندارند. امریکا افغانستان را ترک می‌کند و غنی همچون اسلافش ( شیرعلی، دوست محمد، امان الله و…) از کشور فرار میکند. کشور می‌ماند و مردم بیچاره اش با یک گروهی که حتی زبان مردم را هم نمی دانند. طالبان!
نمایش بیشتر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا