فرهنگ و ادبیات

بر ویرانه‌های اجتماعی و فرهنگی و ادبیات‌ما

همایون مُبلغ

جامعهٔ‌ما با بافتِ قبیله‌ای و ساختار پدرسالارانهٔ آن، روی‌هم‌رفته سرزمین «فردیت‌»های بیمار با هویتِ پاره‌پاره است. انبوهی از تکه‌های پراکندهٔ ابرهای تیرهٔ بی‌باران و سترون که در گرو تندبادهای زمانه، در آفاقِ جهان بی‌هدف به‌هر سو سرگردان هستند و تراکمِ‌شان به‌مثابهٔ یک جِرم واحد جز اینکه افق را ظلمانی‌ کند و ویرانی بکارد، برقِ آذرخش و چراغ‌ِ هیچ صاعقه‌ای را روشن نمی‌کند. آنچه اما در فضای مه‌آلود و گَردگرفته‌ای درونی‌اش تنفس را ناممکن می‌سازد، بوی نم است و پوسیدگی. نابه‌سامانی‌‌های موهنِ فرهنگی و تشتتِ ذهنی و افتراقِ زبانی حاکمِ در این محدوده‌ٔ دودزده‌ای خفقان‌آورِ روبه زوال طوری است که نه‌تنها هیچ‌کس و هیچ‌چیزی به‌جایش نیست، بلکه در سایه‌روشنِ چنین بلبشویی رؤیت و تمیزِ پدیده‌ها نیز محال است.
در این جغرافیایی وحشت و تحجر – در ابعاد متفاوتِ فرهنگی و اجتماعی – ملموس‌ترین مفاهیم عینی و اکثر پدیده‌های انتزاعی و سلوک و رویه‌های اجتماعی – در فقدان نکته‌سنجی و آداب‌دانی – به‌گونهٔ ماشینی و مکانیکی عمل می‌کنند و با کاربرد یکبار‌مصرف، حیات بسیار کوتاهی اُرگانیگ دارند: فاجعه‌های متأثر از رخدادهای طبیعی – مثل زمین‌لرزه‌های هرات – و یا ناشی از خیانت و جنگ و شکنجه و ارعاب که فراموش می‌شوند. حرف‌های مفتی که در خصوصِ موضوعاتِ گوناگون گفته می‌شوند و مانند حباب‌های روی مرداب‌ها می‌ترکند و زایل می‌گردند. شعرهای که سروده می‌شوند و مخاطب ندارند. رمان‌های که نوشته می‌شوند و خواننده ندارند. شاعری که پس از مرگ خوراک صفحه‌های متعدد اجتماعی شده و در سوگش سیلی از واژه‌های عاطفی در جویبارِ احساسات جاری می‌شود و در فردایش – انگار تاروپود ذهن و حافظه را زنگ زده باشد – خاطراتش در گرداب و امواج رودخانهٔ فراموشی مثل بخار و حباب زدوده می‌شود. خبر بیماری‌های – که به‌مثابهٔ حراست از حریم خصوصی می‌باید محفوظ بمانند – در قالبِ پُست‌های احساساتی در رفاقت‌بازی‌های فیسبوک – با نیاتِ خاصی – بی‌هیچ رودربایستی عمومی شده و بلافاصله با نشرِ خبر دیگری فراموش و بایگانی می‌شوند.
شیرین‌زبانی‌های که در چارچوبِ تعارفاتِ متملقانه و مزورانه در تعاملاتِ فیسبوکی به‌گونهٔ ماشینی و طوطی‌وار ردوبدل می‌شوند، بدون اینکه وزنِ کلمات سبک‌وسنگین شود. برملاسازی‌های حسِ درونی به‌گونهٔ علنی در خصوصِ فرزند و اعضای خانواده که در قالب جملاتِ بی‌نهایت عاطفی در صفحه‌های فیسبوک پخش‌وپلا می‌شوند…
با گذار از دنیای آشفتهٔ بالا و ورود به‌جهانِ مردمان “جدی”، یعنی محیطِ نویسندگان‌ما – که همه مدعی کارنامه‌ٔ ادبی هستند – آن‌چه در ذهن متبادر می‌شود، در قدمِ اول عدم موضع‌گیری‌شان در قبالِ مسایل گوناگون اجتماعی کشور و در برابر درد و رنج و گرفتاری‌های مردم‌ما و به‌ویژه در رابطه با زنان و دختران میهن‌ما است که همه در زیر سایهٔ شوم رژیم فاشیستی – اسلامیستِ طالبانی از بدیهی‌ترین حقوق‌شان یعنی کار و درس و تحصیل محروم شده‌اند.
وقتی ادبیات نتواند در برابر ناهنجاری‌های اجتماعی یعنی انواعِ تبعیض و بی‌عدالتی و فقر و خفقان و پدیده‌های طبیعی و تاریخی پاسخگو باشد، ارزش آن فقط در همان تنگنای محدودهٔ «ادبیات برای ادبیات» ارزیابی می‌شود.
آن‌چه ما در گام بعدی بدان مواجه می‌شویم، بیان این نکته است که محتوای ادبیاتِ داستانی‌ما در در چهل سالِ گذشته فقط متأثر از دو پدیدهٔ جنگ و مهاجرت بوده است. شیوهٔ نگارش اکثر این داستان‌ها و رُمان‌ها – ضمنِ کاستی‌هایی فاحش در تکنیکِ رُمان‌نویسی – بیشتر به گزارش‌های متوسطِ روزنامه‌ای شباهت دارد،‌ بدون اینکه در لابه‌لای آن‌ها عواقبِ روانی و اجتماعی جنگ و مهاجرت به‌گونهٔ جدی کندوکاو شود.
به‌هرحال داوری در خصوصِ ارزشِ ادبی همهٔ آن‌ها – چه در قالب داستانِ‌ کوتاه و چه در فُرمِ رمان – به‌این یگانه دلیل ناممکن است که اکثر این کتاب‌ها در محیطِ بسته، منحصراً میان خود نویسندگانِ این آثار ردوبدل و اهدا می‌شوند و دستیابی به‌آن‌ها لااقل در غرب برای خواننده‌های احتمالی دشوار است. چنین است که در عرصهٔ نقد، یک نویسنده اثر “دوستِ” نویسنده‌اش را به‌گونهٔ یک‌سویه و در کمال ستایش و تکریم و شادباش “نقد” می‌کند.
در این میان، داستان‌های کوتاه و چند رمانی که ما مرورشان کرده‌ایم – البته با دو استثنای نسبی – دیگران از نظرما همه فاقد ارزش ادبی بوده نه به‌ داستان کوتاه شباهت دارند و نه به‌ رمان.
از سوی‌ دیگر همه به‌ این نکته اذعان داریم که تمام این آثارِ داستانی با هرینهٔ خود نویسنده و با تیراژِ بسیار کم در افغانستان و یا در ایران نشر و در یک مدار بسته پخش و اهدا می‌شوند. از اینجا می‌توان چنین نتیجه گرفت که منظور از نوشتن و نشر کتاب در فُرم رُمان در سرای بی‌درودیوار فرهنگی افغانستان برای عده‌ای از نویسندگانِ وطنی فقط‌وفقط کسبِ عنوانِ «نویسنده» است که به‌مدد رفاقت‌بازی‌های متقابل در شبکه‌های اجتماعی و حضور در تلویزیون‌های آنلاینِ فاقدِ اهمیت بزرگ‌نمایی می‌شود.
در جامعهٔ جنگ‌زده و سنتی افغانستان – با فرهنگِ روستایی و با تمام عوام‌زدگی و عوام‌پسندی لگام‌گسیخته‌اش – عناوینِ استاد و دکتر و مهندس و نویسنده و محقق… سوا از خصلت‌های اِتیکِ و توانایی‌های ذهنی و حرفه‌ای شخص، به‌بسیار سادگی، برای یک فرد کسبِ مقام و شخصیتِ اجتماعی می‌کند. آنچه را فیلسوف و جامعه‌شناس فرانسوی پِیر بوردیو به تفوق‌طلبی هوشمندانه موصوف می‌کند.
چنین است که در بادیهٔ لم‌یزرعِ “نقد”های اغراق‌آمیز و یک‌طرفهٔ شماری از نویسندگان‌ما از کتابِ یکدیگر، وقتی شما به نقدِ بی‌طرفانه اقدام می‌کنید، در حقیقت به‌ لانهٔ زنبور نیزه می‌زنید. زیرا در جامعه‌ای که روابط قدرت در کنش‌های درون‌خانوادگی و سپس در اعمال بیرونی، یعنی در اجتماع ناشی از خشونت باشد، کسی سخنِ مخالف را برنمی‌تابد و واکنش‌ها همه از روی ستیزه‌جویی شکل می‌گیرد. از سوی‌‌دیگر و در ابعاد روان‌شناختی باشندگانِ چنین جامعهٔ استبدادزده که شالودهٔ شخصیت‌شان با تارهای محکم‌تر از تار عنکبوت و سیم‌های آهنینِ خشونت تنیده شده است، قلمرو درونی عاطفی‌شان کویر خشک و سوزانی است که برای اشباع آن هی محبت گدایی می‌کنند و بلاوقفه منتظر‌اند که باید خود و اعمال‌شان همیشه تکریم و تمجید شود. چنین شخصیت‌های انباشته از حساسیت که بسیار زود عصبانی می‌شوند، در تعاملات اجتماعی‌شان تمام ضابطه‌ها و معیارهای اِتیک را فدای همان مصلحت‌های می‌کنند که در محدودهٔ آن‌ها برخلاف حقیقت – و برای اینکه مورد تأیید و تمجید همه واقع شوند – با توسل به‌ دروغ، هم تملق می‌کنند و هم دوست دارند که در حق‌شان چرب‌زبانی شود. پیوسته‌به‌آن سعی می‌کنند از هر فرصتی استفاده کرده به گونهٔ ضمنی از خودشان تعریف کنند. چه خوب بود، اگر این جماعت این گفتهٔ داریوش مهرجویی فقید را آویزه گوش‌شان می‌کردند که “فقط احمق‌ها هستند که از خود تعریف و تمجید می‌کنند، چون به‌جهالتِ خود پی‌نبرده‌اند.”۱
از طرف‌دیگر بحران‌های چهل‌ساله‌ای اخیر در جامعهٔ‌ما، طوری شیرازه‌های اجتماعی و اِتیک را متزلزل‌تر از پیش کرده است که حتا در سطح و سویهٔ فرهنگی – سوا از نویسندگانی که ذکر خیرشان در بالا رفت – عده‌ای که در زمینهٔ ادبیات به‌گونهٔ نسبی چیزی برای گفتن دارند، برای کشیدن جُل‌شان از آب و یا ارضای عقده‌های حقارتِ‌شان برای «عرضِ‌وجودکردن» و یا هم از روی مصلحت‌‌سنجی‌های شخصی – مثل نازدروف، یکی از شخصیت‌های رُمان نفوس مرده نیکلای گوگول – به‌مثابهٔ آبِ‌زیرِکاه عمل کرده و به‌سرعتِ برق تغییر رای و عقیده می‌دهند.
اگر بنا باشد که ما در کل پدیده‌ای را زیر عنوانِ “گنجینهٔ ادبی” چهل‌سالهٔ اخیر افغانستان ارزیابی کنیم، متوجه می‌شویم که چیزی به‌نام «کاخِ ادبیات» این کشور، توهمی بیش نیست. خانه‌ای که در اوهام مهندسین آن بر بلندی‌های ادبیات جهان بنا یافته است، در حقیقت قلعه‌ای متزلزلی است که به‌روی ریگ و شن آباد شده و در اولین جزرومد، آماجِ امواج بلند دریا می‌شود. ولی معماران متوهمِ آن، از روی خودفریبی و با اطمینانِ‌خاطر، هر صبح هنوز هم به آبادانی آن دل خوش می‌کنند.
توهم و آرامشِ‌خاطر – هرچند موقتی و زودگذر – باهم رابطهٔ تنگاتنگ دارند، درست همان‌گونه که کافکا از ورای داستان «نقب» به این نتیجه نایل می‌شود که آرامش فقط در لانهٔ حیله و توهم ممکن است و ویرجینیا وولف در خصوصِ وهم و توهم قلم جادویی‌اش را با چاشنی‌ای از طنز، این‌طور به‌کار می‌برد: “وهم ارزنده‌ترین و ضروری‌ترین چیزها است و کسی که وهم می‌آفریند در زمره بزرگترین نیکوکاران جهان قرار دارد (اما واضح است که اوهام در مقابله با واقعیت از بین می‌روند) پس هیچ سعادت واقعی، هیچ ذکاوت واقعی و هیچ ژرفای واقعی، جایی که وهم چیره شود، دوام نمی‌آورد.”۲
همه می‌دانیم که عامل برجسته در هنر (موسیقی، نقاشی، تئاتر، سینما، ادبیات…) نبوغ است.
از آنجا که پدیده‌ها نسبی هستند، ما در این زمینه فقط به‌نمونه‌های از حوزهٔ زبان و فرهنگ فارسی اشاره می‌کنیم.
در عرصهٔ ادبیاتِ داستانی ما فقط به صادق هدایت و صادق چوبک – که متأسفانه در افغانستان ناشناخته مانده است – و احمد محمود و هوشنگ گلشیری بسنده می‌کنیم. ما حتی نویسندهٔ مستعدی در حدِ عباس معروفی نداریم.
عالیه عطایی نویسندهٔ افغان-ایرانی، که ما تنها رُمان کوتاهِ «کورسُرخی» را از او مطالعه کرده‌ایم – هرچند مانند خالد حسینی در موردِ هزاره‌ها گرفتار همان کلیشه‌های رایج می‌شود – ولی خوب می‌نویسد و می‌شود در آینده از او کارهای شایسته‌ای بیشتری را در عرصهٔ ادبیات داستانی انتظار داشت.
نبوغ همانطوری که ویرجینیا وولف اذعان می‌کند “به چراغ دریایی شباهت دارد که نوری از آن می‌تابد و سپس برای مدتی خاموش است؛ نبوغ در تاباندن نور خود دستخوش بوالهوسی است و می‌تواند به طور متوالی شش یا هفت بار بتابد… و سپس برای یک سال و یا شاید برای ابد در ظلمت فرورود. پس هدایت در سایهٔ انوار آن ناممکن است. می‌گویند هنگامی که ظلمت بر آن سایه می‌افکند، نوابغ بیشتر شبیه مردم عادی هستند.”۳
در فقدان استعداد حقیقی، وقتی بر نبوغ اهتمالی شمار زیادی از نویسندگانِ وطنی‌ما ظلمت سایه افکنده باشد و باز هم – با دو پای در یک موزه – به شیوهٔ مردمانِ عادی سعی کنند به‌زور داستان و رمان بنویسند، که به‌جز خود و حلقهٔ محدود دوستان‌شان خواننده‌ای ندارد، این سوال مثل جرقه‌ای در ذهن خطور می‌کند که: از «نوشتن برای نوشتن» چه سود؟
هرچند به این پرسش در پاراگراف‌های بالا پاسخ داده‌ایم، باز هم از برای نتیجه‌گیری تأکید می‌کنیم که در بازار مکارهٔ فرهنگی و اجتماعی کشورما، در فراز فرود چهل سال جنگ و ویرانی و آشوب و قتل‌عام – آنجا که عناوین و کلمات در پوسیدگی، قالب تهی کرده‌اند و زمینش چون آتش گداخته است و در‌ ظلمتِ آسمانش پرنده‌ای پرنمی‌زند – استاد شدن و نویسنده شدن و شاعر شدن و دکتر شدن و محقق شدن… آسان‌تر از آب خوردن است.
به‌‌قول شادروان احمد شاملو ما در این دورانِ سیاهِ چهل‌ساله هنرمندی نداشته‌ایم که “با گردش و چرخش جادوئى قلمش چيزى بگويد”.
بلندی‌های تاریخ یک کشور در آینهٔ صاف و شفافِ هنر و ادبیات متبلور شده و ممثلِ شکوفایی و جاودانگی فرهنگی آن است. با این رویکرد هنر و ادبیاتِ ۴۰ سال اخیرِ افغانستان – تأکید می‌کنیم، با استثناهای بسیار نادر – در کل متأسفانه گرفتار همان دورهٔ کوتاه حیاتِ اُرگانیک است – که هنوز زاده‌نشده – به زوال و مرگ منجر می‌شود. حال آنکه قطعهٔ هنری (موسیقی، فیلم، نقاشی…) و یا اثر ادبی (شعر، داستان، رُمان، نمایشنامه…) – که اگر هم به‌مثابهٔ شاهکار جاودانه نشوند – توأم با پویندگی به‌حیات‌شان ادامه می‌دهند و همیشه مخاطب دارند.
بی‌گمان این نوشته به‌خاطر لحن صریح‌اش، سنگی است که شیشه‌های توهم فرهنگی‌ما را درهم‌می‌شکند و آرامش‌خاطر‌ِ شماری از نویسندگان‌ما را برهم‌می‌زند.
ادبیات را نمی‌توان به‌مددِ برگزاری همایش‌های آنلاین و آفلاین و حضور در شبکه‌های مجازی اجتماعی و تلویزیون‌های بی‌اهمیت و نوشتن نقدگونه‌های سطحی و یک‌سویه خلق کرد. خلاقیت ادبی توأم با جدیت و پشتکار و مطالعهٔ جدی و دقیق آثار ادبی و فلسفی و صرف زمان کافی و تحقیق مداوم، فقط از طریق آثار مکتوب امکان‌پذیر است. آثار مکتوبی که مخاطب دارد، و اگر غیرآن باشد، کاغذپاره‌ای بی‌اهمیتی بیش نیست.
وضعیت فرهنگی‌ چهل سال اخیرما را می‌توان از روی واقعیت‌های تاریخی و سیاسی کشورما به‌بسیار وضاحت رؤیت کرد. ژوزه ساراماگو معتقد است که کیفت فرهنگی و اجتماعی یک ملت را می‌توان از روی نوع حکومت و ماهیتِ دست‌اندرکاران سیاسی آن ارزیابی کرد.
رژیم مزدور حزب دموکراتیک خلق به اضافهٔ ۲۰ سال حکوماتِ فاسد کرزی و غنی و اینک رژیم فاشیستی طالبانی، از چگونگی وضعیت نابه‌سامانِ اجتماعی و فرهنگی‌‌ما پرده‌برمی‌دارد.
از آنجا که سخن از ادبیات است، به‌جای نتیجه‌گیری از این نوشته، پاره‌ای از کتابِ «استخوان‌های مُردگان» نوشتهٔ نویسندهٔ لهستانی و برندهٔ جایزهٔ نوبل ادبیات، اُلگا توکارچوک را نقل می‌کنیم که به‌گونهٔ بسیار روشن هبوطِ فرهنگی و اجتماعی جامعهٔ بیمار و جنگ‌زدهٔ‌ما را تعریف می‌کند: “دنیا را به همان شکلی مشاهده می‌کنم که بعضی‌ها خورشیدگرفتگی را می‌بینند. اگر از من بپرسید، می‌گویم «زمین‌گرفتگی» هم وجود دارد. خودمان را می‌بینم که کورمال در تاریکی دائمی حرکت می‌کنیم، مثل حشراتی که بچه‌ای بی‌رحم آن‌ها را گرفتار کرده و توی قوطی انداخته باشد. خیلی آسان می‌توانیم به خودمان آسیب بزنیم و آزار برسانیم، هستی غریب و سُست‌بنیادی را که فراهم آورده‌ایم درهم‌بشکنیم. همه‌چیز به نظرم غیرعادی، مخوف و تهدیدآمیز می‌آید. فقط فاجعه می‌بینم. اما از آن‌جایی که «هبوط» سرآغاز همه‌چیز بوده، آیا می‌توانیم به پایین‌تر از آن هم نزول کنیم؟”۴
_____________________________________________________
۱- داریوش مهرجویی – سفر به سرزمین فرشتگان، رُمان – انتشارات به‌نگار – نسخهٔ الکترونیک
۲- ویرجینیا وولف – اُرلاندو، رمان – مترجم فرزانه قوچلو – نشر قطره – نسخهٔ الکترونیک
۳- همان
۴- اُلگا توکارچوک – استخوان‌های مُردگان، رُمان – ترجمه‌ٔ کاوه میرعباسی – نشر چشمه – نسخهٔ الکترونیک
نمایش بیشتر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا