سیاسی و اجتماعی

اینجا کشور «بندستان» است

نویسنده: رحمت‌الله بیگانه

افغانستان زندانی است که فقط یک ‌راه بیرون شدن دارد و آن فرار است.
زمانی که آدم‌ها آب و نان، امنیت و رفاه خود را از دست دهند، دیگر زند‌گی مفهوم اصلی‌خود را نزد انسان می‌بازد.
من به ‌این باورم که حکومت‌های کرزی و غنی، روسای جمهور پیشین افغانستان با حمایت آمریکا، در واقع دو‌ روی یک سکه حاکمیت طالبان تروریست بودند.
در سال ۱۳۸۶ خورشیدی، درحکومت‌داری کرزی، به ‌بهانه اصلاحات اداری، من‌ از اداره دولتی و ریاست دور شدم؛ به این دلیل که صادقانه برای مردم خدمت می‌کردم. از این رو باور خود را به ‌نظام کرزی که زیر‌نام دموکراسی، استبداد می‌کرد از دست دادم. خلاصه هشت‌سال از دستگاه حکومتی دورماندم. بعداً در سال ۱۳۹۴ خورشیدی به‌حیث رئیس رادیو و تلویزیون معارف مقررشدم.
بار دوم بعد از وقفه ۸ ساله وقتی وارد دستگاه حکومتی شدم، دیدم مسأله قومیت و‌ تبعیض و اینکه از کجا هستی، بیشتر از گذشته‌ها سر زبان‌هاست، متأسفانه تمام نهاد‌های دولتی، قومی شده بودند.
در اولین ماه‌های مقرری‌ام، قرارداد ۲۰ تن افراد قراردادی تجدید می‌شد. کار‌آنها طوری بود که باید در ختم قرارداد ارزیابی می‌شدند، زیرا این ۲۰ نفری که خارج از تشکیل رسمی با معاش بیشتر جذب می‌شدند، باید بیشتراز کارمندان رسمی توانایی می‌داشتند تا وظایف تخنیکی و مسلکی را با مهارت بیشتر انجام دهند. به اساس اصول اداری، ارزیابی این جوانان را آغاز کردیم. دیدم تعدادی از این‌ کارمندان به اساس تعلقات قومی و زبانی مقرر شده‌اند و معاش‌های بالاتر از کارمندان رسمی می‌گرفتند، اما متاسفانه تعدادی از آنها در بخش‌های نشراتی و تخنیکی کار‌آمد نبودند. من مجبور بودم به‌خاطر اجرای کار بهتر، تعدادی را که‌ به درد رادیو تلویزیون نمی‌خوردند، از وظیفه سبک‌دوش بسازم و در نهایت این‌کار را کردم.
صلاحیت ارزیابی این کارمندان به‌عهده ریاست، معاون تخنیکی و معاون نشراتی بود. تصمیم گرفته شد تا پنج تن از جمع ۲۰ نفر که به درد رادیو و تلویزیون نمی‌خوردند، برکنار شوند. بعد از ارزیابی آنها را از وظایف‌شان برکنار ساختیم و در نتیجه، روزگارم خیلی جنجالی شد.
اولین تماس از ریاست اجرائیه دفتر محمدخان، یکی از معاونین داکتر عبدالله به اداره آمد. آنها می‌گفتند باید فرد مورد نظرشان که برکنار شده است دوباره مقرر شود. در حالی که آن آدم سه‌ماه زمستان را در ولایت میدان وردک گذرانده بود و من اصلاً با چهره‌اش آشنا نبودم. نفر دیگری از جمع این افراد ملایی بود که یک برنامه یک‌ساعته اسلامی موعظه به زبان پشتو داشت. وی که ادعا می‌کرد ماستر شرعیات است، در مسایل اسلامی چیزی نمی‌دانست و فقط موسیقی را ناروا می‌گفت.
دونفر دیگری از جمع این قراردادی‌ها به‌خاطر برکناری خود به پارلمان افغانستان عریضه کردند و جالب اینکه پارلمان بدون درنظرداشت سلسله مراتب، من و معین مربوطه (داکتراسدالله محقق) را به پارلمان خواستند و کلیم‌الله وردک گفت: این افراد باید دوباره مقرر شوند، زیرا بیچاره وغریب‌اند. معین با پذیرش این‌ مسأله به ‌من گفت: بیگانه ‌صاحب هنوز یک‌سال از کارت نشده‌ است، به‌ اداره و معینیت اینقدر جنجال جور کدی؟ من هفت ‌سال است معین هستم، اولین‌بار است پارلمان مرا می‌خواهد. گفتم کارکردن، این مشکلات و خطر خود را دارد.
این‌ها نمونه‌های کوچکی از قومی‌سازی ادارات افغانستان بود که به‌چشم دیدم. اکثریت این‌کارمندان قراردادی اداره تعلیمی از ولایت وردک بودند.
در دوراول حکومت موقت، درحالی که من رئیس رادیو و تلویزیون تعلیمی بودم، چندین مکتوب هدایت ریاست جمهوری به‌خاطر قومیت تعدادی از رؤسای معارف بود. آنها خواسته بودند که‌ چه تعداد از رئیسان، تاجیک، ازبیک و هزاره و چه تعداد پشتون هستند!
در حمل سال ۱۳۹۵ خورشیدی تلفونی که شماره‌اش معلوم‌ نمی‌شد، به شماره دیجیتال دفتر زنگ آمد، جواب دادم؛ طرف خود را مسئول «دیتابیس» ارگ ریاست جمهوری معرفی کرد و گفت: «نظر به هدایت رئیس صاحب جمهور، ما وظیفه داریم تا تمام مقامات دولت را ثبت و راجستر کنیم.» موصوف از من سوالاتی پرسید که در اصل باید‌ از ریاست منابع بشری وزارت معارف می‌پرسید. من به جواب این آدم گفتم «نمیدانم شما چه کسی هستین و چرا این سوالات را از من می‌پرسید، شما می‌توانید این موضوع را به‌صورت رسمی از مقام وزارت معارف بخواهید.»
ریاست‌جمهوری در واقع با این ‌کار نشان می‌داد که ما متوجه شما هستیم. این که آن «دیتابیس» درست بود و یا اشتباه، اما در اصل تهدیدی بود به رؤسایی که از آدرس ریاست اجرائیه و یا از نشانی‌های غیر از ارگ معرفی و مقرر شده بودند و یا در سهم‌های مؤتلفین ریاست جمهوری بودند.
باری وزیر معارف (داکتراسدالله حنیف بلخی) پیشنهادی را به‌خاطر مدد معاشم به ریاست جمهوری ارسال کرد. (این‌گونه‌معاش بین روسای اکثریت وزارت‌خانه‌ها معمول بود) بعد از گذشت یک ماه از ریاست جمهوری جواب آمد و در حاشیه مکتوب از طرف کارشناس ریاست جمهوری به نام «سبحان رؤوف» نوشته شده بود: «کسانی که از مجرای ریاست جمهوری مقرر نشده باشند، معاش و امتیازات‌شان ازاین طریق قابل اجرا نیست.» این تبعیض آشکارا کشمکشی بود که بین ریاست جمهوری و ریاست اجراییه به‌صورت عملی جریان داشت و این‌کار اعتماد مردم را به ‌نظام و حکومت‌داری خیلی کم‌رنگ می‌ساخت.
در دور اول ریاست جمهوری کرزی، آنارشیزم، استبداد و قوم‌گرایی در دستگاه حکومتی موریانه‌وار رخنه کرده و داشت نهادینه می‌گردید.
این آشفته‌بازار دولت و سیاست که در واقع به‌صورت قصدی و عمدی از جانب بعضی از پشتون‌ها سازماندهی می‌شد، انسان را وادار می‌ساخت تا راه بیرون رفتی‌ را ولو موقتی در نظر داشته باشد.
انفجار و انتحار در آغاز ریاست‌جمهوری پُر از تقلب اشرف‌غنی هر روز شدت بیشتر می‌گرفت و شدت عملیات ماین‌گذاری‌ها در این دوره به حدی بود که هر روز یک موتر دولتی توسط کارگذاری ماین‌های کوچک و کنترول از راه دور منفجر می‌شد.
من ‌که موترِ دولتی داشتم، در صدد این بودم تا موتر مذکور را رها کرده و در موترهای شخصی به وظیفه بروم، اما این‌کار به‌ این خاطر برایم مقدور و میسر نبود که فاصله‌ خانه ما با دهبوری کابل کم نبود و این ‌کارهزینه بردار بود.
همه روز زمانی که موتر دولتی پشتم می‌آمد، از دریور می‌پرسیدم که موتر را چک کرده است؟
گاهی من تا فاصله یک و دو کیلومترراه را دلهره و ترس می‌داشتم که‌ حالا انفجار صورت خواهد گرفت و یا لحظات بعد.
مسأله امنیت جانی و حفظ و نگهداشت‌ جان فرزندانم که‌ همه متعلمان مکتب بودند دراولویت ‌کارم قرار داشت.
اما آن‌طرف دیگر قضیه بی‌سرنوشتی و اینکه آدم چه ‌باید کند و کجا برود، وجود داشت. این سوال آسانی نبود که پاسخ روشن می‌داشت.
دست شستن از زند‌گی و سرنوشتی که در بیش از ۲۰ سال آن‌را تدارک کرده بودم و اقدام در راهی که هنوز به‌خوب بودن آن‌مطمین نبودم، کار ساده و آسانی نبود!
باوجود این‌همه مشکلات و دغدغه‌های زند‌گی، کارما در عرصه بازسازی و نو سازی و تغییر سیستم نشراتی و تولید برنامه‌های بهتر و مفید در رادیو و تلویزیون ادامه داشت.
حدود پنج ‌ماه قبل از سقوط جمهوریت‌ غنی، همکارانم روی یک ‌برنامه خبری کار می‌کردند. نیاز شد تا دو گوینده و گزارشگر از جمع ‌زنان در این برنامه آماده شوند. وقتی به ‌زنان رادیو و تلویزیون معارف مراجعه کردیم، گپ اکثریت کارمندان ما این بود که وضعیت امنیتی خوب نیست؛ به ‌فامیل‌های ما اجازه نمی‌دهند که روی صحنه درصفحه تلویزیون باشیم.
در مجموع وضعیت در جمهوریت ‌غنی اینگونه بود. تعدادی ازکارمندان با پیراهن و تنبان و در واقع با لباس خواب، به وظیفه می‌آمدند، اگر بالای کارمندان فشار آورده‌ می‌شد که دریشی کنند، می‌گفتند که ما از اطراف کابل می‌آییم و آنجا امنیت خوب نیست.
حتی وضعیت امنیتی ولسوالی پغمان و شاهراه کابل – میدان به‌حدی خراب بود که چندین‌بار طالبان شبانه در شاهراه میرویس‌میدان و دوراهی پغمان چک پاینت کنترول موتر‌ها را ایجاد کرده و فلم‌های آن‌را رسانه‌ا‌ی کردند.
اما ما بازهم به ‌کار خود ادامه می‌دادیم و امیدوار بودیم که وضعیت امنیتی بدترازاین حالت نشود؛ چون ما سال‌ها این‌گونه شرایط دشوار و نابه‌سامان را تجربه کرده بودیم و فکر می‌کردیم این ناامنی‌ها با حضور۵۲ کشور جهان و نیروهای امریکایی و قوت‌های مسلح افغانستان، زیاد دوام نخواهد کرد.
اما انتظار ما خیلی ساده‌لوحانه بود؛ زیرا دولت کرزی و غنی زمینه‌ آمدن افراط‌‌‌گرایی و طالب را فراهم کرده بودند.
کرزی وغنی، هر دو رئیس جمهوردست‌نشانده و طرفدار امریکا، طالب را به‌ نام‌های «برادران ناراض» و «مخالفین» یاد می‌کردند.
در جریان ۲۰ سال تمام زندان‌های حکومت از زندانیان طالب پُر بود – طالبانی که در جنگ اسیر شده بودند، طالبانی‌که هنگام مین‌گذاری به ‌چنگ افتاده بودند، طالبانی که در هنگام ترور و اختطاف دستگیر شده بودند، طالبانی که با واسکت‌های انتحاری و انفجاری دستگیر شده بودند و طالبانی که با لباس‌های زنانه جهت‌کارهای مخفی و کشتن افراد مخالف خود، به شهر‌ها می‌آمدند، بالفعل دستگیر شده بودند، طالبانی که در بدنه حکومت وظیفه داشتند و با مقامات رده اول دولت کار می‌کردند و در موترهای خود طالب انتقال می‌دادند، همه وهمه مانند مهمانان معزز در زندان‌های حکومت چاق و چله لمیده بودند که بعد از امضای توافقنامه امریکا با طالبان به دستورامریکایی‌ها و اجازه ریاست جمهوری افغانستان، با گرفتن پول نقد و آماده کردن بوت، چپلی، کلاه، لنگی، واسکت و پیراهن و تنبان، محترمانه با استقبال مقام‌های دولتی ذریعه موترهای سرویس به مناطق طالبان تسلیم داده شدند.
اما زمانی طالبان نیروهای مسلح و غیر دولتی را در جنگ اسیر می‌ساختند و یا در شاهراه‌ها از موترها پایین می‌کردند، به‌شکل بسیار فجیعانه گردنش را می‌بریدند و یا بدون محکمه تیرباران می‌کردند.
در این مورد صدها کلپ تصویری و اسناد ویدیویی وجود دارد.
باری در آخرین روزهای جمهوریت قلابی اشرف‌غنی در ۱۳ جولای ۲۰۲۱ میلادی، در منطقه سیدآباد ولایت فاریاب طالبان‌ نیروهای ویژه کوماندویی که تعدادشان ۲۲ تن بودند، بعد از محاصره چندین روزه و نه‌رسیدن کمک، آن‌ها تسلیم طالبان شدند، طالبان برای نمایش تسلیمی این نیروها مردم را به تماشای این رویداد جمع کردند. هرچند برای این‌کار مردم زیادی به دیدن آمده بودند، اما این جوانان را خلاف همه تعهدات به رگبار بستند وکشتند. این جوانان تحصیل کرده ومسلکی همه شهید شدند. در بین این کوماندوها پسر آقای جنرال‌عظیمی، سخنگوی وزارت دفاع نیز شامل بود. این مورد را صلیب سرخ همچنان تایید کرده است که جسد ۲۲ کوماندو را در منطقه از طالبان تسلیم گرفته است.
روزها و ماه‌های اخیری که وظیفه می‌رفتم، دریور موسفیدی به ‌نام «حاجی ‌ایاز» داشتم که آدم با تجربه‌‌ای بود. وقتی در موتر از خیرخانه به استقامت دهبوری – رادیو و تلویزیون معارف می‌رفتیم گاهی ازمن می‌پرسید: «رییس صاحب این مردم چگونه بی‌غم کار می‌کنند و در حال ساختن خانه و بلند منزل و آپارتمان هستند؟ مگر نمی‌بینند که طالب درحال آمدن است و کابل در حال محاصره طالبان قرار دارد، این‌ها با کدام امید کار می‌کنند؟»
اما من هرقدر فکر می‌کردم چیزی بگویم، منطقی نمی‌یافتم و راستی زمانی کل شرایط را ارزیابی می‌کردم گپ این آدم (حاجی‌ایاز) دقیق بود.
درواقع ما به‌جای آن‌که حادثه‌ها را مهار کنیم، همه منتظر حوادث بودیم.
بهر صورت صبحی با صدها امید از خانه بیرون شده طرف وظیفه رفتم، اما دیری نپایید که وضعیت دگرگون شد، همه چیزدر حال فروپاشی قرار گرفت.
درکابل آوازه‌‌ شد ‌که «هله» طالب آمد!
این آوازه به ‌زودترین فرصت، سراسر کابل را فرا گرفت.
با فرارغنی ازارگ و آوازه‌های سقوط، با این آوازه‌ها اکثریت نظامیان وظایف‌شان‌را رها کرده و تعدادی ازاین ‌افراد با پوشیدن کالاهای ملکی از ‌وظایف‌شان فرار کردند.
ما ماندیم وغم بی‌سرنوشتی و مصیبت طالب.
در آن ‌روز، افغانستان به زندان بزرگی برای مردم تبدیل گردیده بود. در چنین حالت‌های وخیم، بحرانی و خراب طبیعی ‌است که ذهن آدم درست کار نمی‌کند.
من‌ هم نمیدانستم چه ‌کنم. قبل از شنیدن این آوازه‌ها، من در بیرون دفتر جهت گرفتن معاشم از بانک رفته بودم. ساعت ۹ در منطقه دهبوری کابل هیچ بانکی باز نبود و پول توزیع نمی‌کرد.
بعد از پالیدن بانک‌های مختلف دوباره به زحمت خود را به منطقه قوای مرکز رساندم. از این‌که جاده‌ها مطلق بند بود و دریور خواهش کرد تا به او اجازه دهم تا موتررا در توقف‌گاهش ایستاد کند، زیرا وضعیت نورمال نیست. موتر را ترک کرده و در سرک کوه تلویزیون از موتر دولتی پیاده شده و راه افتیدم. من دریشی داشتم، وقتی از سرک پیاده عبور می‌کردم، اکثریت‌کسانی که در موترها بودند طرفم می‌دیدند، زیرا در راه هیچ دریشی پوشی را من ندیدم، مردم سراسیمه هرطرف به‌عجله درحال فرار بودند، چهارراهی‌ها به‌صورت عموم در اثر ازدحام ترافیک بند گردیده بود.
خلاصه بعد از ساعت‌ها انتظار بدون این که طرف دفتر بروم، جانب خانه‌خسرم به خیرخانه رفتم.
در راه پسرم مقدس جان نیز با من یکجا شد و در نزدیکی هوتل باغ‌بالا سرکی که طرف نو‌آباد ده‌کیپک رفته، سردچار دزدان مسلحی شدیم و آن‌ها تلفون‌ها، کمپیوترومقدارکمی‌ پول که ‌‌نزدم بود، گرفتند. از حصه دوم‌ کارته ‌پروان ذریعه موتر تکسی به‌خانه رسیدیم.
روز وحشتناکی بود، برخلاف دیگر مناطق کابل، خیرخانه بیروبار نداشت و سرک‌هایش خالی بود و ما به زودی به خانه رسیدیم.
به‌مجردی که من و پسرم‌ به‌خانه رسیدیم، چون تلفون‌های ما را دزدان گرفتند، پسرم در خانه با یک تلفون کهنه اسنادهای مرا که آماده بودند، به ‌مؤسسات مختلف روان کرد و اما روزها گذشت، نتیجه آن معلوم نشد.
روزها در دلهره و اضطراب می‌گذشت. زمانی که در رسانه‌های اجتماعی و تلویزیون‌ها می‌دیدم، طیارات نظامی امریکایی‌ها از میدان هوایی کابل به مقاصد مختلف مردم افغانستان را انتقال می‌دادند، همچنان این طیاره‌ها را در هوا می‌دیدیم، باخود می‌گفتم: خوشا به حال آن‌هایی که از افغانستان – این سرزمین وحشت، بیرون شدند.
من با فامیلم در حالی که اسناد خروج داشتیم، چندین‌بار تا میدان هوایی کابل رفتیم، اما بی نتیجه دوباره به‌خانه برگشتیم.
خانواده‌ام در ساعت‌های پیش از سقوط، خانه ‌را ترک کرده و به ‌خانه خسرم رفته بودند؛ زیرا خانه خودم در واقع برای من و خانواده‌‌ام به کابوس ترسناکی مبدل گردیده بود.
هر باری که از میدان هوایی ‌کابل به خانه بر می‌گشتیم، دخترک ده‌ساله‌ام می‌پرسید: «پدر بازهم میدان هوایی می‌رویم؟»
برای خانواده‌ ما رفتن در آن ازدحام به‌ میدان هوایی کابل، فیر سلاح‌ها و کش و گیر مردم، به ‌یک مساله رنج‌آور تبدیل گردیده بود.
در چندین‌بار رفت و آمد از میدان هوایی‌ کابل به دروازه قصبه، هر تکسی را که‌ سوار می‌شدم و می‌پرسیدم از کجا آمده اید، می‌گفتند که از جلال آباد، لوگر، میدان به ‌خاطر کار به کابل آمده ایم.
پسرم «مقدس» در راه بیرون شدن از افغانستان، تلاش زیاد کرد و‌حتی دوبار به‌تنهایی داخل میدان‌هوایی کابل گردید، از اینکه ما پس مانده بودیم، دوباره از آنجا بیرون شد.
با رفتن امریکایی‌ها از میدان‌هوایی کابل و قطع پرواز‌ها، نگرانی ‌من و خانواده‌ام افزایش یافت.
راه‌های بدیل را با دلهره و اضطراب دنبال می‌کردیم، ولی هیچ ‌راه آسان و خوب به بیرون شدن از افغانستان وجود نداشت.
ماندن در کابل عذاب سخت همراه با ترس بود، اما دل ‌خود را به ‌این خوش ‌می‌کردم، زیرا خانه‌ام دیوارهای بلند داشت و دروازه‌های محکم. فکرمی‌کردم اگر کسی بخواهد داخل‌ خانه ‌شود، به‌آسانی داخل شده نمی‌تواند. صبح‌ها قبل از طلوع آفتاب به خانه پنهان می‌شدم و تا شام‌ها آن‌جا در حالی که بوت‌های ساقدار را از پا نمی‌کشیدم، دروازه خانه را بسته کرده و گوش به آواز دروازه می‌نشستم! هر لحظه فکر می‌کردم طالبی درتعقیب‌ام است. حتی از صدای توقف و برک موتری که در کوچه ایستاده می‌کرد، می‌ترسیدم.
در این دلهره، اضطراب و نگرانی، نه ‌دیدن تلویزیون، نه دیدن صفحات اجتماعی، نه ‌دیدن فلم، نه ‌تفریح و تماشا، هیچ‌کدام دل آدم را خوش نمی‌ساخت.
وقتی در دهلیز خانه تنها می‌نشستم، حتی در رفتن به ‌اتاقی که از آن بیرون معلوم نمی‌شد، دل‌تنگ می‌شدم. گاه به منزل دوم خانه رفته، وقتی از منزل دوم، کوچه خلوت و ترسناکی را که سال‌ها بی‌غم و بدون تشویش درآن زند‌گی کرده و درون آن قدم زده بودم می‌دیدم، گیچ می‌شدم، حتی دیدن این کوچه برایم ساده و‌آسان نبود.
مقدس تلاش زیاد کرد و با آدم‌ها و موسسات زیادی به‌تماس شد تا بتواند راهی‌‌ برای بیرون شدن از این حالت و وضع رقت‌بار و وخیم، به‌خانوده مهیا سازد.
افغانستان فقط یک راه خروجی به ‌بیرون داشت و آن «میدان‌هوایی» کابل بود.
روزها را در شنیدن تلویزیون‌ها و رادیو‌ها می‌گذراندم‌‌ و در آخر یأس، نا امیدی و بن‌بست برای‌ ما روز تا روز بیشتر می‌شد.
من با مشوره با اعضای خانواده، راه‌های خروجی از افغانستان به کشور دیگری را جستجو می‌کردم، اما پسرم از طریق خود هنوز از تلاش پیگیر و‌ دوامدار خود نه‌ ایستاده بود و مصروف نامه‌نویسی و تماس با موسسات مختلف بود و اسناد‌هایم را به موسسات مختلف روان کرد.
در چهل روزی که در کابل بودیم، مصروف یادداشت برداشتن و نوشتن یادداشت‌های خود بودم و روزها خود را در خانه تنهایی زندانی می‌کردم. بیرون برایم وحشتناک بود و در چهل روز‌ فقط دوبار به شهرکابل رفتم و بس!
طالبان هنوز نو بودند، مصروف گرفتن پول، سلاح، خانه، موتر و دفاتر جدیدی بودند که از جمهوریت به ایشان به ارث مانده بود.
اعضای کابینه جمهوریت، چنان با عجله و وارخطایی افغانستان را ترک کردند که بسیاری از آن‌ها حتی زمان گرفتن بیک خود را نیافتند.
ساعت به ساعت، دروازه‌های خروجی افغانستان برای بیرون شدن مشکل و سخت‌تر می‌گردید.
بر اثر تلاش‌های بی‌وقفه مقدس، موسسه ژورنالستان کانادا برای افغانستان، به‌ ما چراغ سبز نشان داد و ما را بعد از ارائه یک سلسله اسناد‌، وعده خروج داد.
در یکی از شب‌ها این موسسه به‌ ما مژده بیرون شدن از افغانستان را داد، این موسسه وعده کرد که به زودی شما را به پاکستان انتقال می‌دهیم.
در آن شرایط سخت و وحشتناک، رفتن به پاکستان برای‌ ما مثل رفتن به اروپا و امریکا بود.
موسسه کانادایی، برای انتقال ما به میدان هوایی‌ کابل یک موتر «فلانکوچ» قبل از اذان صبح روان کرد‌ و ما هفت‌تن فقط با گرفتن یک بیک جانب میدان‌هوایی کابل رفتیم و پس از چهارساعت انتظار سوار طیاره «پی آی ای» شرکت هوایی پاکستانی شدیم و طیاره بعد از چک و کنترول پرواز کرد.
یکی از روزهای رؤیایی‌ام پرواز طیاره و ترک کشوری که پر از «تروریست» و «طالب» گردیده بود، انجام یافت.
مدت شش‌ماه در اسلام‌آباد پاکستان در هوتل مدرنی ماندیم و خرچ و مصارف ما را در این مدت طولانی «کمیته ژورنالستان کانادا» که بیش از ۴۵ هزار دالرشد، پرداخت.
اما به‌نسبت طولانی بودن پروسه و خستگی بیش از حد فامیل، در تلاش رفتن به کشور دیگری شدیم. خوشبختانه در آن روزهای خسته‌گی، کیس نمبر جرمنی به‌ ما رسید و کار ما به سرعت انجام گردیده بعد از ۲۱ روز توقف در هوتل جدیدی، به ‌تاریخ ۴ حمل سال ۱۴۰۱ خورشیدی به ‌کشور جرمنی رسیدیم.
ما در پاکستان باور نمی‌کردیم که مدت شش‌ماه منتظر بیرون شدن بمانیم.
من در واقع چند پرونده نزد طالب داشتم:
در مقاومت اول خبرنگار بودم و روزشمار جنایات طالبان را در زمستان سال ۱۳۹۹ خورشیدی نوشته و بنیاد آمرصاحب آن ‌را چاپ کرد.
دوم، پنجشیری بودم، سوم، رییس یک ‌نهاد دولتی بودم، چهارم، همواره در رسانه‌های اجتماعی منتقد سرسخت این گروه جهل بودم.
وهم‌چنان من علاقه نداشتم تا با این گروه جنایت‌کار و جاهل روبرو شوم.
در بار اول آمدن طالبان در کابل ۱۳۷۵ خورشیدی، بعد از حدود دوماه بودوباش در کابل، روانه دره پنجشیر شدم.
طالبانی را که من در ۲۰ سال قبل دیده بودم، در جنایت و آدم‌کشی هارتر شده بودند. آنها در این ۲۰ سال آدم کشتند، زیربناهای اقتصادی را ویران کردند. این گروه جهل با انتحار و انفجار گروه گروه مردم را به نام‌های مختلف به قتل رسانیده و حتی در مسیر شاهراه‌های افغانستان مردم عادی و کارمندان دولتی را از موتر پایین کرده و به قتل رساندند.
اگر به‌صورت دقیق ومفصل جنایات طالب طی بیش از ۲۰ سال نوشته شود، ممکن است کتاب هزار صفحه‌ا‌ی برای نوشتن جنایات این مزدوران کم باشد.
به‌هر صورت حالا که سه ‌سال از حاکمیت این گروه تروریست و جنایت‌کار می‌گذرد، بازهم هر روز آدم می‌کُشند و دهن مردم را بسته کرده‌اند تا صدای اعتراض کسی بلند نشود.
طالب به حمایت امریکایی‌ها دارند دمار از روزگار مردم می‌کشند واما دنیا در برابر این‌همه جنایات این گروه جهل، خاموش است. مردم در زیر قیمومیت این وحشی‌ها به حدی فقیر و محتاج‌اند که حتی فرزندان خود را می‌فروشند تا لقمه نانی بدست‌‌شان برسد.
خُردسال بودم، آوازه شد که در کندز قحطی و گرسنگی آمده است و مردم علف می‌خورند. برای کمک مردم کندز در آن زمان تمام مردم افغانستان بسیج شدند تا مردم ناتوان این ولایت را از فقر و مرگ نجات دهند. اما امروز بی‌رحمی و بی‌تفاوتی و فقر به حدی است که اگرهمسایه شمالی یک‌خانواده گرده خود را به‌خاطر بدست آوردن نان بفروشد، همسایه جنوبی آن خانه با مصارف گزاف جهت ادای حج می‌رود. اصلن کسی به کسی توجه و رحم ندارد. طالب چهل میلیون نفوس افغانستان را چنان درمانده، بیچاره و محتاج کرده است که مرد و زن افغانستان می‌خواهند برای به‌دست آوردن امنیت جان خود و لقمه‌ی نانی از افغانستان فرار کنند. کشورها و قدرت‌های بزرگ که گرداننده و کارگردانان اصلی نفع و ضرر این کشورند، در واقع افغانستان برای آن‌ها یک پروژه است، نه ملت و مردم.
درام طالب و آمریکا شاید یکی از مضحک‌ترین سناریوهایی باشد که در قرن ۲۱ زیر نام اسلام پیاده می‌شود.
اسلامی که هر روز جنایت می‌کند، خون آدم می‌ریزد، کار زنان را ممنوع ساخته، تحصیلات به زنان را اجازه نمی‌دهد، اسلامی که دود از دمار مردم کشیده است و اما امارتی‌ها در معیشت و زنباره‌گی و بچه‌بازی غرق‌اند.
اسلام گرایان طالب در جنایت، سر جمهوریت قلابی غنی را خاریده‌اند.
امروز در افغانستان به‌جز درد وغم، قتل و کشتار، سرکوب، تعقیب و از بین بردن مردم به حیله‌ها و بهانه‌های مختلف، دیگر کار و باری وجود ندارد.
به‌قول یک جوان اسپندی که در مصاحبه‌ا‌ی گفته بود:
این‌جا بندستان است – مکتب بند، کار بند، وظیفه‌ بند، تحصیل بند، بیرون شدن زنان بند، حمام کردن بند، مطبوعات ‌بند، ریش تراشیدن بند، دریشی پوشیدن بند!
این‌جا در واقع کشور «بندستان» است.
نمایش بیشتر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا