چه می دانستیم که بعد از گذشت چند دهه و عبور از فراز و فرودهای زیاد و تحمل رنج و زحمت فراوان، دو باره به نقطه ای می رسیم که 44 سال قبل از امروز بودیم، و یگانه دست آورد از این سفر طولانی، انتقال از وحشت به توحش است و سر انجام ملحد افراطی دیروز و متدین افراطی امروز دو روی یک سکه می شوند؟ چه بیهوده گفتیم، و چه بیهوده رفتیم و چه بیهوده خیال پردازی کردیم؟ همه اش عبث اندر عبث بود! می خواهم قصه را از دیروز شروع کنم تا خواننده محترم که در آن زمان چشم به جهان نگشوده بود یا اگر بود و درک درستی از اوضاع نداشت، بداند که در چه وضعیتی قرار داشتیم و امروز بعد از چهل و چند سال آیا تکرار آنرا تجربه نمی کنیم؟
در 7 ثور سال 1357 در اثر یک تحول رادیکال و خونین رژیمی با مشروعیت نسبی در افغانستان سرنگون شد و جای آنرا یک حاکمیت کودتایی خشن گرفت. از سر تا پای دست کودتاچیان 7 ثور خشم می بارید و نفرت از دیگران. از همان نخستین روز پیروزی، کودتاچیان میله تفنگ و لبه شمشیر را به سینه و گلوی مردم گذاشتند و خون بی گناهان زیادی را به زمین ریختند. اینها که کودتای چند صد افسر و عسکر را انقلاب شکوهمند زحمتکشان افغانستان نامیده بودند، مدعی بودند که رژیم ارتجاعی متمثل در اقتدار نیم قرنه خاندان آل یحیی سرنگون کرده اند و حزب خود (حزب دموکراتیک خلق) را حزب مترقی و پیشرو و نماینده کارگران و دهقانان و زحمتکشان افغانستان معرفی می کردند و همچنان باورمند به انترناسیونالیزم پرولتاریایی بودند، و جایگاه خود را در میان احزاب کمونیستی جهان می دیدند تا در قطار کشورهای اسلامی و جامعه افغانی. بنابرآن سرمست از باده پیروزی بودند و غیر از خود به کسی و گروهی پشیزی اهمیت و ارزش نمی دادند.کودتاچیان به اندازه ای مغرور بودند و پروای عقاید و باورهای مردم را نداشتند که در جامعه مذهبی افغانستان باور خود به مکتب الحادی مارکسیزم لیننیزم را آشکارا بیان می کردند و به اسلام و مقدسات آن توهین می کردند. اینها حق داشتند مغرور باشند، چون همه ابزار قدرت را در اختیار داشتند و مردم را مقهور اراده و مشت آهنین خود می دیدند و کشور بزرگ اتحاد جماهیر شوروی را به حمایت خود. اینجا بود که کودتاچیان افراد بی تجربه، کم دانش و فاقد تحصیلات مسلکی که اکثریت آنها را مامورین پایین رتبه و معلمان تشکیل می دادند، به مقامات کلیدی و بالایی حکومت گماشتند. در کنار آن حزب دموکراتیک خلق و زیر مجموعه های آن مانند سازمان جوانان و پیش آهنگان و چند تشکیلات دیگر برای نهادینه ساختن اقتدار حزب و ایدئولوژی حزب، از هیچ نوع خشونت و ارعاب مردم دریغ نکردند. حاکمان جدید مخالفان خود را مزدوران امپریالیزم و ارتجاع سیاه امپریالیزم می خواندند که باید بی رحمانه سرکوب می شدند. از نظر اینها مزدوران امپریالیزم کسان و گروه های سیاسی و اجتماعی بودند که در فلک حزب و آرمان اینها نمی چرخیدند، بنابرین هر کس و هر گروه غیر خودی در معرض خطر بود.
حزب فیصله کرده بود که دیکتاتوری پرولتاریا با قاطعیت و جزمیت اجرائی شود، و مخالفان رژیم کودتایی باید سرکوب شوند، اینجا بود که در ظرف کمتر از یک سال بیش از صد هزار نفر که 99% آنها افراد بی گناه بودند، به اتهام عناصر ضد انقلاب دستگیر و زندانی شدند و از این میان بیش از 12 هزار نفر – به اعتراف خود کودتاچیان – کشته شدند. جرم همه یکی بود، عنصر ضد انقلاب بودن! سیاستمداران، احزاب و گروه های سیاسی، استادان دانشگاه و دانشجویان، معلمان و دانش آموزان، روحانیون و زمین داران، تاجران و کسبه کاران، جوانان و نوجوانان، مردان و زنان .. قربانیان اصلی سیاست خشم و خشونت کودتاچیان بودند و حتی کارگران و دهقانان که حزب خود را نماینده آنها معرفی می کردند، از این تصفیه ها بدور نماندند. همه جا را وحشت فرا گرفته بود، هیچ کس و هیچ جایی مصونیت نداشت، مسجد، خانقاه، تکیه خانه، درمسال، شهر و ده، بازار و خانه … همه متهم بودند، و اتهام همگی یکی بود، «ضد انقلاب بودن»
در رسانه ها و مطبوعات رژیم، تبلیغات سنگین و سهمگینی برای تلقین مردم و نهادینه ساختن ذهنیت مبارزه طبقاتی به شدت جاری بود. در حمایت رژیم و مخالفت با دشمنان رژیم راه پیمایی ها صورت می گرفت و «هورا» می کشیدند، شعارهای انقلابی زنده باد این و مرده باد آن، مرگ به آن داده می شد. آهنگ های انقلابی خوانده می شد و خلقی های اصیل همه جا اتن می انداختند. از نظر کودتاچیان ثوری 20 ملیون نفوس برای افغانستان آن زمان که اکثریت قاطع شان طرفدار کمونیزم شوروی نبودند، برای افغانستان رقم اضافی بود، سه ملیون نفوس کمونیست کافی دانسته می شد، بنابرین در سرکوب، گرفتاری و کشتن مردم هیچ معیار قانونی و ارزش انسانی رعایت نمی کردند و اصلا چیزی را به نام قانون و حقوق بشری نمی شناختند، و اعضای حزب دموکراتیک خلق و تشکیلات وابسته به آن این صلاحیت را داشتند که هر کسی را که عنصر ضد انقلاب تشخیص بدهد، دستگیر و بدون محاکمه اعدام کند! مرجعی نبود که مردم از نقض حقوق شان شکایت کنند؛ کسی هم جرأت نمی کرد به مراجع حکومتی شکایت کند، چه بسا که مایه دردسر شاکی می شد. حریم خصوصی شهروندان بی باکانه نقض می گردید، شبانه که قیود شب گردی برقرار می شد، کودتاچیان به بهانه تفتیش خانه های مظنونان، بدون اجازه داخل خانه ها می شدند و در نیمه های شب مردان و زنان را از کنار همسران و اولادهایشان جدا می کردند، چه بسا که بازگشتی نداشتند. شنیدن صدای جیپ روسی شب هنگام، آژیر خطری بود که حتما شخص و اشخاصی در محل دستگیر می شدند. استبداد خفقان آوری بر کشور سایه افگنده بود، آزادی های فردی سلب شده بود، اموال و دارایی مخالفان مزعوم مصادره می شد، شنیدن رادیوی بی بی سی جرم بود و مجازات در پی داشت، مردم حق نداشتند شبانه دیرتر بیدار بمانند و چراغ خانه شان روشن باشد. اجتماع چند نفر حتی در قریه ها ممنوع بود و در بسا موارد بازجویی بدنبال داشت. فضا همه جا امنیتی و استخباراتی بود، مردم از سایه خود می ترسیدند، پسر را پشت پدر و برادر و خواهر را پشت برادر خواهر به تجسس گماشته بودند، امنیت روانی خانواده ها از بین رفته بود. فرایند خشونت رژیم علیه مخالفان به جایی رسید که چند ماه بعد از پیروزی کودتا دامنگیر اعضای حزب شد و دو جناح حزب به جان هم افتادند؛ خلقی ها به رهبری حفیظ الله امین قدرت را تصاحب کردند و پرچمی ها را به اتهام توطئه علیه انقلاب و وابستگی به امپریالیزم کنار زدند، رهبران شانرا به خارج تبعید کردند و رده های پایینی جناح پرچم را زندانی و بعضی را اعدام کردند. یک سال بعد خلقی ها به جان هم افتادند، «شاگرد وفادار» استادش را که او را « نابغه شرق » لقب داده بود و دستانش را به نشانه ابراز اخلاص و ارادت در محضر عام می بوسید، به قتل رسانید. البته استاد به شکل دیگران کشته نشد که سرش با دم شمشیر بریده شود و خونش به زمین بریزد، بلکه در فضای آرام اتاق روی تخت، توسط بالشت محترمانه خفه شد!
این داستان غم انگیز و خشونت بار دیروز ما بود و نمونه ای از کارنامه سیاه کودتاچیان ثوری که بدون مبالغه و گزافه گویی عرض گردید. شاید این حرف ها برای کسانی که در آن زمان به دنیا نیامده بودند و یا در محل اتهام قرار نداشتند، گزافه گویی، داستان پردازی و صحنه سازی به نظر برسد، اما کسانی که مثل من در آن عصر تاریک و اختناق آور می زیستند، این چیزها، بلکه بیشتر از آن را به چشم سر دیده و درد آنرا با تمام وجود خود لمس کرده اند. این بخش را به خاطری مفصل تر نوشتم تا خوانندگان امروز را با دیروز مقایسه کنند که بعد از 44 سال ما در کجا قرار داریم و چه بدست آورده ایم و چه چیز تغییر کرده است؟ اگر عمیق فکر کنیم و دقیق به امروز نظر بیندازیم، چیز زیادی تغییر نکرده است، شاید شعارها، مظاهر و نمادها چهره بدل کرده باشند، اما شوکران دیروز و شوکران امروز دو روی یک سکه اند؛ فقط وحشت جایش را به توحش داده و خشونت نهادینه شده و به هنجار جمعی مبدل شده است. طالبان که در نتیجه یک توطئه پیچیده و در همکاری با امریکا به قدرت رسیدند، چنان مفاصل اقتدار سیاسی و اقتصادی افغانستان را در انحصار خود گرفتند که بجز از خود هیچ گروهی را مالک و اهل حکومت کردن در این سرزمین نمی دانند. در حکومت طالبانی از رییس دولت تا مامور رتبه 8 همه ملا، قاری، شیخ و چلی .. هستند و پست های مسلکی دولت را چنان در اختیار خود گرفته اند، تو گویی دار العلوم حقانیه اکوره ختک و دار العلوم کراچی در واقع دانشگاه های سوربن، هاروارد، اکسفورد .. بوده اند که تمام رشته های علمی و اجتماعی و تخصصی در آن تدریس می شود و کادرهای ورزیده به جامعه تقدیم می نمایند که حتی طالبان بی سواد نیز احساس کمبود نمی کنند، درست همانند کاری که کودتاچیان ثوری کردند. دیروز اگر خلقی ها بروت های دبل و کشال داشتند که از چشم و چهره و قواره شان خشم و خون می بارید، امروز طالبان ریش دار با یالهای فرو افتاده تا کمر جای آنها را گرفته اند. اگر دیروز با شعار «هورا» مسلمانان را می کشتند، امروز با شعار «الله اکبر» مسلمانان را تیر باران می کنند! اگر دیروز مردمان بی گناه را به نام «عناصر ضد انقلاب» دستگیر، زندانی، اعدام و محاکمه صحرایی می کردند، امروز طالبان به اتهام مخالفین امارت اسلامی مردم بی گناه را به گلوله می بندند. اگر دیروز ترانه های خلقی گوش ها را کر کرده بود و خلقیان اصیل همه جا اتن می انداختند، امروز ترانه های اسلام طالبانی و اتن افغانی همه جا به راه می افتد، در مساجد و بالای قبور! اگر دیروز کمونیست ها با اعمال دیکتاتوری پرولتاریایی جامعه بدون طبقه و بهشت کمونیزم را دنیوی وعده می دادند، امروز طالبان برای رسیدن به بهشت اخروی و حوران جنتی، به نام جهاد مردم بی گناه را در مساجد، مکاتب، مدارس، خانقاه ها، شفاخانه ها، محافل عروسی و مجالس عزاداری، در شهر و بازار .. دسته دسته می کشند. اگر خلقی ها برای خشونت خود آجندای قومی داشتند، طالبان هم دارند. اگر در زمان حفیظ الله امین تبعیض آشکار و اعلان شده علیه مردم هزاره وجود داشت و رژیم پشتون ها را برای سرکوب هزاره ها از ولایات دیگر جمع آوری می کرد و به جنگ می فرستاد، امروز هم مردم بی گناه را به جرم پنجشیری، اندرابی، بغلانی و تخاری .. و در کل تاجیک بودن لت و کوب و دستگیر می کنند و به گلوله می بندند؛ چنانچه دیدیم که پشتون ها را از ولایات جنوبی کشور و حتی از خارج از مرزهای افغانستان جمع کردند و برای سرکوب و کشتن مردمان بومی پنجشیر، اندراب، خوست و فرنگ و ورسج فرستادند و به این ترتیب به اختلافات و دشمنی های قومی دامن می زنند.
اگر به این حقایق به دقت نگریسته شود، می بینیم فرق زیادی بین این دو که یکی ادعای بی دینی داشت و دیگری دعوای دینداری دارد نیست، یعنی هر دو «سر و ته یک کرباسند.» اگر دیروز کودتاچیان ثوری با اِعمال خشونت و اَعمال جنایتکارانه خود، مردم را از کمونیزم متنفر ساختند و بالآخره گلیم کمونیزم را در افغانستان جمع کردند، امروز بیم از آن است که طالبان با ظلم و استبداد خود به نام اسلام و تطبیق نظام و شریعت اسلامی، مردم را از دین اسلام بیزار بسازند که متأسفانه از همین حالا نشانه های آن پیداست. بلی، بیم ما و خطر حقیقی همین است.