آهسته قدم بگذار، همخانه به خون خفته است
طوفان شده در عالم، آشفته بر آشفته است
هر آنچه که می بینی، فردا به از آن؟ هرگز!
کی باشد و کی آید، فرزانه چنان گفته است
از خندهی خود کم کن، تا چهرهی دل بینی
بر بام یتیم اینجا بنشین که چهها پخته است
خون می رود از چشم و خونابه دهند ما را
هر جاده که می بینی، درد و الم و کُفت است
آهسته بده دستت، شاید که یکی باشد
محتاج دو دستانت، محتاج دل رُفته است
انسان شدن اما سخت، ماندن دوبرابر زان
هنگام نماز اینجا دیدی که چسان کشته است؟
در امن نمی بینی، کس را که غزل خواند
هرجمله به خون غلطد، هر دانه که زان پشته است
با اشک یتیمان کن، خودرا سحری ای شیخ
تا بینی دراین خانه، درخون کی آغشته است
این عید نمی دانم، پر درد و پر از خون است
اشک دل مغمومین، ایمان مرا شسته است