موسیقی

خواننده آهنگ‌های «بیا بریم قالین ببافیم» و «ای ساربان» کیست

نویسنده: یما ناشر یکمنش

بخش دوم و پایانی

با کلام خدا

در دوران مکتب به نام قاری حسیب مشهور بود زیرا قرآن‌خوانی او در میان شاگردان و معلمان شهرت بسیار داشت. در محیط چنداول آن زمان معمول بود که فرزندان را جدا از مکتب به خاطر یاد گرفتن قرائت قرآن و آموختن تجوید به مسجد بفرستند. به غیر از ملای مدرسه، مامایش او را در قرائت قرآن و تجوید کمک و راهنمایی می‌نمود. مامای او قاری ناصری خود به داشتن صدای نیکو شهره بود که «وقتی در مسجد قرآن می‌خواند، مو بر بدن آدم ایستاده می‌شد.»

در کنفرانس‌های مکتب استقلال قرآن‌خوانی حسیب اکثراً آغازگر محافل می‌بود. وقتی هنوز در صنف هشتم بود، قاری ناصری که در قرآن‌خوانی با رادیو کابل آنوقت همکاری داشت، او را نزد دوستش سلطانی که آنجا مدیر بود فرستاد تا در یکی از برنامه‌ها قرآن‌خوانی کند:

«زمستان بود. یکی از شب‌های جمعه که قرار بود پروگرام پشتونستان نشر شود، نزد سلطانی رفتم. قبلاً او را ندیده بودم. از پشت پردهْ پخته‌یی که به داخل نگاه کردم، دیدم سه نفر نشسته اند. یکی پشت میز. یکی بر کوچ و دیگری کاغذ در دست در اتاق راه می‌رفت. آنکه راه می‌رفت، مهدی ظفر بود. او در مکتب استقلال چند سال از ما پیشتر بود و مرا از کنفرانس‌های مکتب می‌شناخت. مرا به سلطانی که پشت میز نشسته بود، معرفی کرد. او چون قرائت مرا نشنیده بود، نمی‌خواست مسئولیتی متوجه او شود. گفت بدون آنکه نامت گرفته شود بخوان. مهدی ظفر مسئولیت مرا به عهده گرفت و رفتم در شروع پروگرام پشتونستان قرائت کردم. نشر زنده بود. پس که به دفتر آمدم، کسی که بر کوچ نشسته بودم مرا در آغوش گرفته رویم را بوسید. داکتر عبدالغفور روان‌فرهادی بود که از وزارت خارجه برای کنترول اخبار به رادیو می‌آمد. آهسته گفت فلان جا را اشتباه نخواندی؟ شش حرکت خواندی، چهار حرکت نبود؟ قرآن در جبیم بود. نشانش دادم. دید راست می‌گویم. معذرت خواست. برای سلطانی زنگ آمد. کسی می‌پرسید آیا کدام قاری عربی را به رادیو دعوت کرده اند؟ چند بار دیگر هم برای قرائت کردن رفتم. من قرآن را مثل عرب‌ها می‌خواندم.»

آشنایی با نینواز

فضل احمد نینواز در مدیریت تازه‌تاسیس کنسرت‌ها جدیداْ شروع به کار کرده بود که یک روز زلاند از او پرسید آیا غلام سخی حسیب را می شناسد یا خیر. نمی‌شناخت. حسیب برایش آهنگ ای ساربان را خواند. سخت پسندید. گفت، در صورتیکه حاضر شود گپ او را بشنود، با او همکاری خواهد کرد. از همین روز آشنایی او با نینواز آغاز شد و نینواز بود که نام هنری دلنواز را برای او انتخاب نمود.

از همان وقت شروع کرد به خواندن آهنگ‌های نینواز در کنسرت‌های مکتب و در کنسرت‌های داخل و خارج از افغانستان. «صنف دوازده بودم. احمدظاهر صنف ده بود. هنوز نمی‌خواند. در صنف دوازده در انگلیسی مشروط مانده بودم. نامزد مدیرمکتب را واسطه کردم. قبول نکرد. در سال دوم که صنف را تکرار می‌کردم، حاضر نشدم در کنسرت تجلیل از روز معلم در مکتب اشتراک کنم زیرا می‌شرمیدم که دو سال پی هم مرا شاگرد صنف دوازده اعلام کنند. چون کنسرت خوب اجرا نمی‌شد، دو سه معلم آمدند و گفتند اگر نخوانی، نام مکتب بد می‌شود. آن سال هنوز احمدظاهر شروع به خواندن نکرده بود.» آن روز شعر محمد تقی بهار «من نگویم که مرا از قفس آزاد کنید» را در آهنگی از کلیان‌جی آنند‌جی از فلم هندی «دل بهی تیرا، هم بهی تیری» برای بار اول اجرا کرد. بعداُ آهنگ «شب‌های ظلمانی، میان توفان‌ها» را خواند. در آن روزگار آهنگ «مرا ببوس» در کابل شهرت بسیار داشت. در مورد این آهنگ که کامپوز مجید وفادار و شعر حیدر رقابی بود، افسانه‌ها و داستان‌های  از ایران به کابل رسیده بودند. یکی از داستان‌ها این بود که وقتی زندانبان از یک عضو زندانی حزب توده ایران در واپسین شب زندگی او در مورد آخرین خواهش او پرسید، گفت می‌خواهد که معشوقه‌اش شب آخر زندگی با او باشد. زندانی همان شب این شعر را سرود و خواندن آن توسط حسن گلنراقی در ایران غوغا بر پا نمود. فضل‌احمد نینواز آهنگ و شعر «شب‌های ظلمانی» را از زبان همان معشوقهْ که باید در آغوش زندانی محکوم به اعدام می‌بود، به جواب آهنگ مرا ببوس ساخته  و سروده بود. یعنی آهنگ خود را که توصیف حال معشوقه پس از اعدام عاشق است، ادامه و مکمل مرا ببوس می‌دانست که وصف‌الحال معشوق بود. تعدادی از روشنفکران چپ در افغانستان تصور می‌کردند، کلام آهنگ شب‌های ظلمانی را یک شاعر توده‌ای ساخته و به همین سبب می‌گفتند، وقتی احمدظاهر بعد‌ها در زمان شاه آن را در برنامهْ در ایران اجرا نموده بود، به خاطر توده‌ای بودن شاعر تمام کنسرت‌های او را لغو کرده بودند.

«بعد از شب‌های ظلمانی، شروع کردم به خواندن چشم سیاه داری، قربانت شوم من. مدیر با نامزد خود در صف اول نشسته بود. در آخر آهنگ این دوبیتی را خواندم: سر بامت کبوتر می‌پرانم/ ترا دهلیز به دهلیز می‌دوانم/ اگر که لحاظ مدیرک نباشد/ ترا در کنج دهلیز می‌خَوَانم. یک بار کنسرت برهم‌خورد. دخترها و بچه‌ها چیغ می‌زدند. جلسهْ معلمین شد. اگر یک تعداد معلم‌ها از من دفاع نمی‌کردند، شاید جزای سختی برایم داده می‌شد.»

«بعد از کنسرت روز معلم در آخر سال یک کنسرت مشترک لیسه حبیبیه با لیسه ملالی در کابل‌ننداری اجرا شد که در آن هم اشتراک کردم. احمدظاهر برای اولین بار آنجا آهنگ خواند. پیش از آن فقط می‌نواخت. در یکی از همین کنسرت‌های مکتب بود که شعر حافظ، ای پادشهْ خوبان را با آهنگی از فلم مدهومتی، با آهنگسازی سلیل چودری و آواز محمد رفیع کاپی نموده بودم.»

احمدشاه علم می‌گوید، احمدظاهر در دوران مکتب سخت علاقمند صدای دلنواز بود و می‌گفت: چطور کنم که صدایم مثل صدای او غور(بم) شود؟

به مناسبت جشن عروسی لیلما حسینی با شهزاده نادر پسر محمدظاهرشاه که خود آهنگ می‌ساخت و سیتار می‌نواخت، نینواز توانست در سال ۱۳۴۲ خورشیدی برای شب سوم که تخت‌جمعی بود برای آرکستر آماتور در ارگ نوبت اجرا بگیرد. برای همه لباس یک‌رنگ ساخت. برای تبریکی دادن به شاه شعری سروده و آن را در قالب آهنگی درآورده بود:

ای امیر/ ای امیر کهسار/ ای شهْ با‌افتخار/ در ضمیر و روح افغان مهر تو دارد قرار/ ارواح غازیان/ اکبر زکهکشان/ نادر زعرشیان/ گویند یک زبان/ پیغام قدسیان/ فرزند شاهٔ مهربان/ شهزادهْ افغانیان/ وصل‌ات مبارک بر وطن/ اختران/ اختران این وطن در آسمان این وطن/ ماه و خورشید کهن در آسمان این وطن/ چرخک‌زنان روان/ …

حسیب دلنواز و جلیل‌احمد مسحور جمال این آهنگ را به صورت دوگانه اجرا نمودند. هنگامی که به حضور شاه فراخوانده شدند، شاه در حین صحبت با آن‌ها حسیب را مورد نوازش قرار داد و در طول صحبت‌ها دست خود را بر بازوی او گذاشته بود. در آخر رو به ريیس مستقل مطبوعات گفت: «از این آغا استفاده کنید.» با همان یک اشارهْ شاه، سال اول دانشگاه بود که نامزد دریافت بورس تحصیلی موسیقی در ایتالیا شد.

نینواز برایش گفت: «پشت بورس موسیقی نگرد. از استاد سرآهنگ کرده در این مُلک کس بزرگ‌تر شده نمی‌تواند. به نان صبح و شام خود محتاج است. در افغانستان با موسیقی نمی‌شود. برو فاکولتهٔ خود را بخوان. اگر به جاروکشی هم روانت کرد، قبول کو».

به حرف نینواز عمل کرد و پشت تحصیل موسیقی نرفت. «هیچگاهی موسیقی را از کسی فرا نگرفتم. از نینواز هم موسیقی یاد نمی‌گرفتم، فقط آهنگ‌های را که برایم می‌داد، می‌خواندم.» وقتی رابطه نینواز با رادیو کابل برهم خورد، او هم مدت یک‌و‌نیم سال با رادیو کابل ارتباط نداشت. برای احیای رابطه با رادیو کابل، نینواز آهنگی ساخت بر این غزل سعدی:

«تو هیچ عهد نبستی که عاقبت نشکستی» چون در خانه امکانات ثبت موسیقی را داشت، اکرم عثمان و استاد هاشم را دعوت کرد و آن آهنگ را با صدای حسیب دلنواز ثبت کردند. آهنگ طوری خوانده می‌شد که دلنواز یک بیت غزل سعدی را می‌خواند و داکتر اکرم عثمان بعد از دلنواز قسمتی از مخمس شهریار را «ای که از کلک هنر نقش دل‌انگیز خدایی» که آن‌هم بر غزلی از سعدی سروده شده، در خلال آهنگ دکلمه می‌نمود. در قسمتی از آهنگ ساز‌نوازی تبله توسط استاد هاشم جا داشت. آهنگ قریب به نیم ساعت بود و با اجازهْ مخصوص رییس رادیو به صورت استثنایی در شب جمعه اجازه نشر یافت. آن‌روزگار برای حتی استادان نام‌آور موسیقی برای یک پارچه بیشتر از پانزده دقیقه وقت نشر نمی‌دادند. چون خارج از استدیو‌های رادیو ثبت شده بود، امروز اثری از آن به جا نمانده است ولی احمدظاهر بعدها آن میلودی را با شعر، ای که از کلک هنر، در رادیو ثبت کرد.

 آشنایی حسیب دلنواز با نینواز سبب شد که رشتهْ تحصیل خود را از طب به حقوق تبدیل کند. با شرکت درآنهمه شب‌نشینی‌های که با نینواز در آن‌ها ساز می‌کرد و می‌خواند، ممکن نبود طب را خوانده بتواند.

با آنکه بیشتر از همه با نینواز در رابطه بود اما کارهای آهنگسازان دیگر را هم می‌خواند. چنانکه غزل «خال به کنج لب یکی، طرهْ مشک‌فام دو» که به نام چندین شاعر آمده را با آهنگی از استاد فقیر محمد ننگیالی برای بار اول اجرا نمود. شعر رهی معیری «همراهْ خود نسیم صبا می‌برد مرا» را با کامپوزی از زلاند اجرا کرد.

«رهی معیری به مناسبت یادبود نهصدمین سال درگذشت خواجه عبدالله انصاری در میزان سال ۱۳۴۱ خورشیدی به کابل آمده بود. اشعار او را از تهران مصور و ترقی می‌شناختم و خوش داشتم. از زلاند خواهش کردم که این شعر او را برایم آهنگ بسازد. در کابل‌ننداری به افتخار محفل بزرگداشت کنسرت بود. می‌دانستم در سالون است اما او را به چهره نمی‌شناختم. وقتی این شعر او را خواندم، بر استیژ آمده مرا در آغوش گرفت و رویم را بوسید. این آهنگ غیر از آهنگی است که رحیم جهانی با همین شعر خوانده است. ایران که برای اجرای کنسرت رفتیم، رهی برای پذیرایی از ما به میدان‌هوایی آمده بود. او و مرضیه، رخشانه و مرا در موتر با خود گرفتند.»

«یک روز می‌رفتم میدان هوایی. از پیش تعمیر رادیو که گذشتم، گفتم بروم احوالی از دوستان بگیرم. یک سال، یک‌ونیم سالی می‌شد از آنها احوال نداشتم. رفتم که همه جمع بودند. گفتند بیا چیزی بخوان. کار تازه نداشتم. ژیلا گفت بیا یک آهنگ از برشنا است برایت می‌دهم. بخوان. همان روز تمرین کرده و همان روز ثبت کردم. آخرین خواندن من بود که در رادیو خواندم. شعرش از یوسف آئینه است:

نسیم عطر فشان شد، درخت پیر جوان شد/ به کوه و دشت و بیابان، چراغ لاله عیان شد.»

ترک آوازخوانی

هنوز محصل بود که مسٔولیت دواخانهْ پدری به نام «وطن» که در نزدیکی شوربازار بود، بر عهده او افتاد. از یک سو دانشگاه و از سوی دیگر کار دواخانه فرصت زیادی برای او باقی نمی‌گذاشتند. پدر آهسته آهسته دیگر نقش نان‌آور خانه را نداشت. با عاید موسیقی نمی‌شد زندگی کرد. «وقتی ای ساربان را ثبت کردم، گفتند صد افغانی حق‌الزحمه دارد. من در یک ماه هم آن صد افغانی را حصول کرده نتوانستم. یا تحویلدار نمی‌بود یا هم که می‌بود، همان لحظه پول نداشت.» برای او این‌ها موانع بزرگی بودند که دیگر پشت موسیقی و آوازخوانی نرود. آوازخوانی او دولت مستعجلی بود که بیشتر از چهار  پنج سال عمر نداشت.

«زندگی مرا نگذاشت که موسیقی را ادامه دهم. بعضی‌ها می‌گویند که خانمش مانع او شده. اما این گپ درست نیست. زنم آدم تحصیل‌کرده بود و تعصب نداشت. از فاکولتهْ تعلیم و تربیه از بخش انگلیسی فارغ شده و در مکتب رابعهْ بلخی معلم انگلیسی بود. در آسترالیا هم معلمی کرد.»

امروز وقتی به عقب نگاه می‌کند، از زندگی خود و از فرزندان خود رضایت دارد. سرنوشت خانواده را برای خود همچون ضربهْ بزرگی می‌بیند که از تاثیر آن نتوانست دوباره قد راست کند. در عمر بسیار کوتاه هنری خود موفق به ثبت ده تا یازده آهنگ دررادیو کابل آنوقت شد. اما تمام اشعاری را که خوانده یا در موردش حرف می‌زند، به صورت کامل در حافظه دارد.

«یک تعداد بزرگان مرا به نگاهْ دیگری می‌دیدند و سازنده خطاب می‌کردند. آهنگ قالین‌باف مرا با آنها آشتی انداخت.» از اینکه دیگر آوازخوانی نمی‌کند، پشیمان نیست. اما در خلال گپ‌ها، هنگامی که به خاطر می‌آورد که نینواز می‌گفت: «در صدای تو برکت آیات قرآن است»، نوعی حسرت پنهان را می‌شود در ارتعاش آوازش احساس کرد.

«نینواز وقتی از کار در سفارت ترکیه به کابل برگشت، من در کابل نبودم. داغ دیدارش به دلم ماند.»

 سرنوشت خاک گمشدهْ برادر سخت رنجش می‌دهد. برادری که به جرم داشتن کتابفروشی در سال ۱۳۵۸ خورشیدی زندانی و مثل آنکه ارزش داشتن گور را نداشته باشد، همراه با پسر سی‌ساله خود بعداَ لادرک شد. محمد حسن در جادهْ مندوی در سرای سید‌حبیب‌الله یک کتابفروشی به نام «فرخی» داشت. از ایران کتاب‌های اسلامی می‌آورد و وقتی فروخته می‌شدند، پول آن را می‌فرستاد. صد هزار تومان برای فرستادن به ایران آماده کرده بود که برای تلاشی خانه و کتابفروشی او آمدند و به بهانهْ کتاب‌ها و پول ایرانی او و پسرش را در همان روز‌های اول زندانی شدن به قتل رساندند. پدر پیر او ولی برای رهایی او از زندان لحظه‌شماری می‌کرد. او به دلیل اختناق ایجاد شده پس از هفت ثور نمی‌توانست برای نجات پدر کابل برود. قرار شد زنش برای خارج ساختن پدر او به کابل سفر کند. پیش از داخل شدن به تکت‌فروشی از زن خود پرسید: اگر مریم مادر صدا کند، برایش چه جواب دهم؟ دیدند نمی‌شود دخترک سه ساله را مدتی نامعلومی بدون مادر بگذارند. دوستان برای پدرش پاسپورت گرفتند. پدر سوغات‌های سفر به سوی فرزند را خرید. سرنوشت اما نگذاشت خاک پدر از خاک گمشدهْ پسر دور شود. قلب پدر در غم پسر و نواسهْ گم‌شده از کار افتاد و سکته کرد. او از آسترالیا نمی‌توانست برای برادر، برادرزاده‌ها و پدر کاری کند. فقط سخت به خاطر همه می‌گریست. در کار و در خانه. به خاطر بیگناهی برادر و ناتوانی خود که دستش برای دستگیری از او کوتاه بود. اشک‌هایش در آسترالیا و غم‌هایش در کابل به هم نمی‌رسیدند. در مدت زمان کمی مادر، پدر، برادر و برادر‌زاده از دست رفته بودند. امروز با یادآوری آنهمه تلخی چنگ به دامن این آهنگ ساربان می‌افگند که، این غم بی‌حیا مرا باز رها نمی‌کند. برای بیان تلخی‌ها هنوز تار رابطه با موسیقی را کاملاُ نگسلانده است: «هارمونیه دارم اما وقتی که باید یاد می‌گرفتم، هارمونیه را نمی‌توانستم خانه ببرم. یک کامپوز کرده‌ام : دیار غربت من دشت مرده را ماند…»

سال‌ها پیش در شهر سدنی در یک حادثه دست و پایش شکستند. دیگر قادر به کار کردن نبود. به یاد روزگار جوانی در وطن دوباره به فکر کفتربازی افتاد:

«شوق کفتر را از پدر دارم. تا من کابل بودم، هیچوقت بی‌کفتر نبود. وقتی از افغانستان برآمدم او هم دیگر کفتر نگاه نکرد. خواستم از افغانستان کفتر بخواهم، آسترالیا اجازه نمی‌داد. در یک نمایشگاه کفتری دیدم که شباهت به کفتر‌های افغانستان داشت. آن را خریدم. روزی شد که یک‌صد و پنجاه تا داشتم. برای شوقی‌های دیگر هم کفتر می‌دهم. این روز‌ها حدود یک‌صد و سی کفتر دارم. به خاطر کفترهایم از آسترالیا بیرون رفته نمی‌توانم. تقریباْ تمام کفتر‌های افغانستان را در اینجا خودم تربیت کرده‌ام: اَمری، سیاه‌چپ، سرخ‌چپ، زرد‌چپ، شیرازی، سیاه‌شیرازی، سبز‌شیرازی، سرخ‌شیرازی، سرخ‌پَتین، سیاه‌پتین، سبز‌پتین، آتشی دُم‌سفید …»

شاید برای پاینده نگاه داشتن یاد و پیوند پدر باشد که در غربت‌آباد آسترالیا کفترخانه ساخته است. شاید هم این کار زنده کردن یک شوق قدیم از روزگار خوش گذشته و بدین وسیله هر لحظه پیش چشم داشتن آن روزگاران برباد‌رفته باشد. هر چه باشد، به نظر می‌رسد، برقرار کردن رابطه با گذشته‌های خوشبخت را و با هر آن‌چه که او خود را هنوز در پیوند می‌یابد، غمبرزدن کبوتران میسر می‌سازد. امروز ارتباط نمادین او را با سرزمینی که «ای ساربان» و «بیا بریم قالین ببافیم» را با آواز خود برایش هدیه داده، در حضور کفتر‌های از جنس کفتر‌های آن سرزمین می‌توان دریافت. مردی که روزگاری در صدایش برکت آیات قرآن بود، امروز در آرامش صدای بقربقوی کبوتران شاهد گذشتن قافلهْ عمر است.

نمایش بیشتر

سیمرغ

سیمرغ یک نهاد فرهنگی و اجتماعی است که با اشتراک جمع کثیری از اندیشمندان، فرهنگیان و نویسنده‌گان در حوزه تمدنی و فرهنگی فارسی_ پارسی تشکیل گردیده است.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا