تحلیل و تبصره سیاسی

بنیادها و زمینه‌های سکولاریسم

نویسنده: عبدالبشیر فکرت

بخش اول

درآمد

روزگاری که ما در آن نفس می‌کشیم، را می‌توان روزگار تراکم و تزاحم اندیشه‌ها نامید. رشدِ بی‌سابقه‌ی تکنولوژی به فشرده‌ترشدنِ زمان و مکان انجامیده است و زمینه‌های گفتگو و اطلاعاتِ بیشتری را فراهم کرده است. این امر سبب شده تا اندیشه‌ها -خواسته ویا ناخواسته- به آوردگاه رقابت کشانده‌ شوند و جمع و آمدها شدّت بیشتری پیدا کند. در یک‌چنین زمانه‌یی، تحوّلاتی که در قلمروهای بیرونی روی‌ می‌دهد، قهراً به حریم خصوصی فکرها و فرهنگ‌های دیگر نیز تسرّی می‌یابد که معمولاً با کنش و واکنش‌های متفاوتی مواجه می‌شود.

با این بیان، یکی از موضوعاتی که غرب سال‌ها پیش به آن دست یافته است و ما به تازه‌گی با آن آشنایی یافته‌ایم، سکولاریسم است. بالاگرفتنِ مسأله‌ی سکولاریسم در افغانستان عمدتاً شعاری و سطحی‌اندیشانه بوده است. هم سکولرهای این سرزمین، و هم آن‌هایی که سکولاریسم را کفری و از پیش محکوم به شکست و نادرستی می‌دانند، در باب ریشه‌یابی علمی آن سعی چندانی به خرچ نداده‌اند و نفی و اثبات‌ها در این زمینه، عمدتاً فاقد چارچوب نظری و علمی مشخص بوده است.

با این توضیح، نوشتار پیشرو را می‌توان گامی در باب بیان بنیادها و ریشه‌های سکولاریسم -هر چند ناتمام و کوچک- به حساب آورد. در این مقاله سعی شده تا ریشه‌های نظری و زمینه‌های اجتماعی-فرهنگیِ این پدیده موردِ کاوش قرار گیرد و در روشنایی آن، در بابِ توجیه ویا عدم توجیه سکولاریسم به نتیجه‌یی دست یابیم که مبنای آن را پژوهش و تحقیق تشکیل می‌دهد.

وضعیّتِ سده‌های میانه

سدّه­های میانه را عصر تاریکِ تاریخِ غرب گفته‌اند. عصری که در آن قامتِ بلند اندیشه تحت سقفِ عقاید مسیحی پستی می­گیرد و مجالی برای قدراست کردن دوباره­ی آن نمی‌گذارد. در این دوره که از قرن پنجم تا قرن پانزده‌هم میلادی را احتوا می‌کند، همه‌چیز تحتِ سیطره­ی دین مسیحی و تفسیر کلیسا از این دین قرار دارد و این دوره­ی تقریباً هزارساله را حدفاصلی میان عصرِ باستان و عصرِ جدید به‌شمار آورده‌اند. اصطلاحِ قرون میانه امروزه علاوه بر اطلاقِ آن به یک دوره­ی خاصِ تاریخی، به طرزِ دید مشخصی به‌کار می‌رود که توأم با تحجّر و قرائت­های سخت‌جان دینی‌ست. در گفتگوهای روزمره، اندیشه‌های سخت‌گیرانه و خشونت‌بار دینی را قرون وسطایی می‌خوانند. اصطلاحِ قرونِ وسطی با این کاربرد، به نوعی جهان‌بینی و نگرش ویژه­یی اطلاق می‌شود که هیچ نوع انعطاف و تسامحی را برنمی‌تابد و در پی حذف اندیشه‌های رقیب به پا برمی‌خیزد.

اندیشه‌هایی که این­همه در قرونِ جدید جان گرفته‌اند و زمینه­ی ظهور پیدا کرده‌اند، عمدتاً از مسیرِ سدّه­های میانه می‌گذرد. اندیشه­ها و مکاتبِ گوناگونِ جدیدِ فکری را می­توان در مواقعی به عنوانِ‌ واکنش در برابر سدّه­های میانه به حساب می‌آورد. انسان‌محوری رنسانس در برابرِ خدامحوری قرونِ وسطی قرار می‌گیرد و این دو، تز و انتی‌تزی‌اند که یکی پی دیگری در درازنای تاریخ شکل گرفته‌اند. مفاهیم عمده و ارزش‌های پرشکوهی که در قرون جدید و معاصر اطرافِ ما را پر کرده‌اند، به نحوی ریشه در عصرِ باستان دارند و در واکنش به قرون میانه شکل گرفته‌اند. رنسانس را باید بازگشت به عصر یونانی دانست که در آن تکیه بر میراث گران­سنگ باستان، راه رفتن به آینده را هموارتر می­سازد. رنسانس را می­توان پلی در نظر آورد که از قرنِ پانزدهم به حدود هزار سالِ گذشته کشیده شده است و تکیه­گاه­های تاریخی رنسانس را به روشنی نمودار می­سازد.

عصر یونانی را می‌توان نمادِ آزاداندیشی و عقلانیت به شمار آورد و علی‌رغم برخی سخت‌اندیشی‌ها و نابرابری‌هایی که تاریخ بدان گواهی می‌دهد، زمینه‌ برای اندیشیدن در حوزه‌های گوناگون علمی همواره فراهم بوده است. اما وضعیت در قرونِ وسطی این‌گونه نبود. قرون وسطی در حقیقت استبدادی بود که از بطن دموکراسی زاده شد و تاریکی‌یی که پس از روشنایی به میدان آمد. با این بیان، برای روشن‌کردن دوباره­ی چراغی که به خاموشی گراییده بود، به پشتوانه‌یی تاریخی و معرفتی نیاز بود که جز با نقب‌زدن به عصر یونانی و بازگشتن به اندیشه­ی یونان میسر نبود.

ویژه‌گی سده‌های میانه

قرون میانه را از قرن پنجم تا پانزدهم میلادی گفته‌اند. امپراتوری روم غربی در قرنِ پنجم میلادی توسط ژرمن‌ها واژگون می‌شود و این تحول، نقطه­ی عطفی در تاریخ اروپا به حساب می‌آید که با آن امپراتور مسیحی روم شرقی دروازه‌های مدارس فلسفی آتن را می‌بندد و گسستی در تاریخ رخ می‌دهد که سدّه­های میانه (قرون وسطی) نام گرفته است. ملیحه صابری می‌نویسد:

مورخان عموماً زمان شروع قرون وسطی را قرن پنجم میلادی همزمان با سقوط امپراتور روم غربی به دست ژرمن‌ها و پایان آن را ظهور رنسانس و آغاز علم نوین در قرن شانزدهم میلادی در نظر می‌گیرند. بسته شدن مدارس فلسفی آتن به دست یوستینیانوس، امپراتور روم شرقی در 529 میلادی، پایان فلسفه­ی یونان و نقطه­ی عطفی برای ظهور فلسفه­ قرون وسطی است[1].

قبایل ژرمن که با شهرنشینی آشنا نبودند و اجتماع آن‌ها دارای ساختارِ قبیله‌یی بود، نتوانستند از عهده­ی رهبری دولت برآیند و نهایتاً مدیریتِ دولتی رو به ضعف نهاد و شهرها روی‌هم­رفته کوچک‌تر شدند و مبادلات اقتصادی محدودیت یافتند. در این میان، پیشوایان دین مسیحیت که شناختِ عمیقی از جامعه داشتند، و ثروت و مرجعیتِ دینی نیز از آنِ آن­ها بود، تسلط خویش را گسترش دادند و آرام آرام اقوام فاتحِ ژرمن نیز به کلیسا بیعت کردند و از نفود و ثروتِ کلیسا در سازمان‌دهی دولت و جامعه مدد جستند. کلیسا با استفاده از نفوذ دولتی و ثروت‌های هنگفتی که از مردم به­دست آورده بود، دست به تثبیت جایگاه مسیحیت و کلیسا زدند و با گذرِ زمان، تمام علوم یا در خدمت دین قرار گرفت ویا در ارتباط با آن شکل می‌گرفت[2].

پس از قرن پنجم تمامیِ نهادهای آموزشی، فرهنگی، هنری، ادبی، علمی و فلسفی زیر حاکمیّتِ مسیحیت رفت و این وضع تا قرن پانزدهم میلادی ادامه یافت. کلیسای مسیحی در کنارِ امپراتور تکیه زده بود و به امر و نهی در تمامی امور دنیوی و اخروی دست می­زد. فتوا از کلیسا بود و اجراآت آن را امپراتور به عهده داشت. بسیاری از آثار و دست‌ساخته‌های هنری به­دلیل شرکی­انگاشتنِ آن توسط کلیسا از بین رفتند و دانشمندانِ بسیاری نیز مورد اذیت، شکنجه و مجازاتِ شدید اعدام و زنده‌سوخته شدن و…، قرار گرفتند. مرجعیتِ دینی دست به دست دستگاه قدرت داده بود تا دمار از نهاد مردم برآرد و استبداد دینی در لباسِ اجراآتِ دولتی خودش را نشان می‌داد.

فروغی برای فلسفه­ی اسکولاستیک که فلسفه­ی رسمی سدّه­های میانه به شمار می­رود، ویژه‌گی‌هایی برمی‌شمارد که اینک نقل می‌کنیم:

نخست به طورِ کلی تحقیقات علمی و حکمتی برای اثبات اصول دین و استوار ساختنِ عقاید بود نه کشفِ حقایق تا آنجا که اولیای دین به صراحت می‌گفتند ایمان بر عقل مقدّم است. یعنی برای ایمان فهم لازم نیست، اول باید ایمان آورد، سپس در صددِ فهم برآمد؛ چه تا ایمان نباشد فهم حاصل نشود. بنابراین، این اهتمام اهل تحقیق همه متوجه بود به اینکه عقل را خادم ایمان قرار دهند و علم را با احکام دین سازگار نمایند. چه اصولِ دین که از جانب خداوند به انسان افاضه شده البته حق است و عقل را نرسد که منکرِ آن شود. دوم استقلال فکر و آزادی رأی در کار نبود، در آغاز امر اتکا و استناد همه بر مندرجات کتب مقدس و احکام و تعلیمات اولیای دین بود و هرکس از آن تعلیمات بیرون می‌شد گرفتار تکفیر و حبس و آزار می‌گردید. یا می‌بایست توبه و استغفار کند و آنچه را گفته و نوشته انکار نماید […] یا به قتل رسیده و زنده سوزانیده شده‌اند. […] پس از آنکه اهل تحقیق متوجه تعلیمات حکمای پیشین شدند و آرای ایشان را با احکام اولیای دین موافق  ساختند، تعلیمات مزبور همان کیفیّت را پیدا کرد و اگر کسی نظری مخالف رأی ارسطو اظهار می‌داشت کفر گفته بود. سوم چون اصول و مبانی علمی موضوع نظر و تفتیش و تفحص نمی‌توانست واقع شود، قوه­ی عقلی فقط متوجه مباحثه و مناظره و مجادله بود و همواره بازار بحث منطقی را گرم داشتند و دلِ خود را به الفاظ خوش می‌کردند[3].

در قرونِ میانه مجالی برای پرواز عقلِ خودبنیاد وجود نداشت و تمام تلاش‌ها در جهتِ به زنجیرکشیدن عقلِ وحشی راه افتاده بود. به خدمت‌گرفتن عقل و خاضع کردن آن در برابرِ دین، نخستین ویژه‌گی قرون وسطی به حساب می‌آید. عقل در این دوره بیش از آنکه مستقلانه به کشفِ حقایق جهان بپردازد، به عنوانِ ابزاری در خدمتِ دین قرار گرفته بود و کاری جز توجیه تعالیم کلیسا و باورهای از پیش پذیرفته­شده­ی دینی نمی‌توانست پیش ببرد.

ویژه‌گی دوم این دوره – چنانکه فروغی توجه داده است- مرجعیّت‌گرایی بود. صدق و کذبِ گزاره‌ها در گرو تحلیل منطقی آنها نبود، بلکه انتساب آن‌ها به کلیسا ویا ارسطو دلیلِ کافی برای صدق یک ادعا دانسته می­شد. درآمیخته‌گی اندیشه‌های ارسطو، افلاطون، نیوافلاطونیان و…، با عقاید مسیحی و تعالیم کلیسا باعث شده بود تا اندیشه‌های فلسفی و تفسیرهای دینی کلیسا نیز عین جایگاه عقاید مسیحیّت را به خود گیرد و اعتراض بر ارسطو به معنای اعتراض بر کلیسا و مسیحیّت پنداشته شود. اندیشه‌های ارسطو که در برابرِ عقاید مسیحی به زانو درآمده بود، همان قداستی را داشت که عقاید مسیحی از آن برخوردار بود و برخوردها با کسانی که خلاف ارسطو می‌گفتند، همچون کسانی‌که از عقیده مسیحی خلاف می‌ورزیدند، شدید، غیرانسانی و سرکوب‌گرانه بود.

به همین‌سان، تفسیرهای کلیسا از متون دینی مسیحیّت نیز چنین قداستی یافته بود و تفسیر کلیسا که از مرجعیّتِ دینی برخوردار بود، همچون نصوص اعتقادیِ مسیحیت قداست داشت. قرائت رسمی از دین توسط کلیسا سبب می­شد تا تفسیرهای مخالفِ آن توسط قدرت دولتی و بنابر فتوای کلیسا با بی­رحمی و خشونت سرکوب گردد. در این مقطع، تفسیر کتب مقدس در انحصار کلیسا قرار داشت و هیچ مرجع دیگری نمی­توانست موازی با آن دست به تفسیر بزند. هرگاه مشکل یا مسأله‌یی پیش می‌آمد مردم باید به کلیسا مراجعه می‌کردند تا حکم دین را در آن مورد بازگو نماید.

جدال‌های کلامی در سده­های میانه گرمیِ بسیاری داشت و متکلمان مسیحی سال‌ها پیرامون یکی اموراتِ جزیی کلامی به گفتگو و مناظره می‌پرداختند. در این دوره­ی هزار ساله، هیچ کشف تازه‌یی صورت نگرفت. سده­های میانه ره­آوردی جز آنکه انرژی‌ها در جهتِ حل مسایل مناقشه‌انگیز و حل‌نشدنی صرف شود، نداشت. در سدّه هشتم بود که با حاکم شدنِ سلسله­ی کارولنژین‎ها تحولاتی در حوزه­ی فکر و فرهنگ به وجود آمد که نقطه­ی عطفی در تاریخ اروپا خوانده می­­شود.

بهرروی، شاخصه­ی چهارمی که می‌توان برای سده­های میانه در نظر گرفت، توجه به علوم اعتباری­یی‎ چون؛ صرف، نحو، بلاغت، زبانِ لاتین و…، است. در این دوره، علوم اعتباری نیز تحتِ نصابِ مدارس رسمی در‌ آمد همطرازِ فلسفه و الهیات خوانده می­شد. افزون بر آن، نظریّات کیهان­شناسانه­ی بطلیموس نیز اهمیت والایی به خود گرفته بود.

اساساً سقف الهیاتِ مسیحی بر دو پایه استوار بود، یکی اندیشه‌های فلسفی افلاطون و ارسطو، و دیگری نظریّات کیهان‌شناسانه­ی بطلیموس. اصحاب اصالت تسیمه (Nominalists) با مشترک لفظی انگاشتنِ مفاهیم کلی، مفاهیم کلی را که پایه­های فلسفه، به­ویژه فلسفه­ی سکولاستیک را تشکیل می­داد انکار کردند و با این کار، پایه­های فلسفی عقاید مسیحی را فروریختند. کپرنیک، کپلر، گالیله و نیوتن که از پیشقراولان علم جدید به حساب می­آیند. ستون کیهان‌شناسی الهیات مسیحی را درهم شکستند و نهایتاً سقفِ الهیاتِ مسیحی به زمین نشست. با فروریختنِ کاخ الهیات مسیحی، کلیسا نیز روی هم­رفته مرجعیت و اهمیت پیشین‌اش را از دست داد.

در سده­های میانه یکی از مسایل مناقشه‌انگیز بحث پیرامونِ مفاهیم کلی بود. افلاطون با اعتقاد به عالم ایده‌ها، مفاهیم کلی را دارای وجودِ خارجی می‌دانست و جهان را مینوتی از عالم حقیقیِ مُثل به حساب می‌آورد. از دید او، مفاهیم کلی با کلیّت­شان در عالم دیگری به نام مُثل (ایده‌ها) وجود دارند که اشیای مادّی این‌جهانی مصادیق جزئی و غیر اصیل آنست. در این میان، ارسطو به وجودِ ذهنی مفاهیم کلی معتقد بود و ظرفِ مفاهیم کلی را ذهن می‌دانست. از دیدِ ارسطو، مفاهیم کلی از اموراتِ جزئی محسوس توسطِ ذهن انتزاع و تجرید می‌شوند و ذهن با خلّاقیتی که دارد از جزئی به کلی سیر می‌کند مفاهیم کلی را از تجربه‌های جزئی حسی بیرون می‌کشد. دیدگاه ارسطو که معقول‌تر و واقعی‌تر به نظر می‌رسید، در میان فیلسوفان مسلمان نیز با اقبال خاصی مواجه شد و اکثریت اندیشمندان مسلمان نیز چنین دیدی را پذیرفته و پرورده‌اند.

در این میان، اسم‌گراها وجودِ مفاهیم کلی را نپذیرفتند و آن‌چه را مفاهیم کلی دانسته می‌شد، مشترک لفظی به حساب آوردند. اصحاب اصالت تسمیه اذعان کردند که مفاهیم کلی اسم‌های مشترکی‌اند که بر افراد و اشیای جزئی گذاشته شده است، چنانکه تخلصی میان اعضای یک خانواده مشترک است و همه با آن خوانده می‌شوند، مفاهیم کلی نیز میان مصادیق خویش در لفظ اشتراک دارند. این دیدگاه که در مخالفت با اندیشه‌های ارسطو و افلاطون قرار داشت، در حقیقت پایه‌ها فلسفی الهیاتِ مسیحی را که بر مبنای پذیرشِ پیشینیِ مفاهیم کلی بنا یافته بود، متزلزل ساخت. از همین‌جا بود که پایه‌های نظری الهیات مسیحی رو به شکست گذاشت و علی‌رغم تلاش‌های مجدّانه و حتی سرکوب‌گرانه‌ی کلیسا، رو به زوال نهاد.

[1]ملیحه صابری نجف‌آبادی: 1389هـ ش، تاریخ فلسفه به زبان ساده، ص56، چاپ اول (ایران: تهران- سمت)

[2]همان اثر، ص56-57

[3]محمد علی فروغی: 1388هـ ش، سیر حکمت در اروپا، ص100، چاپ پنجم (ایران: تهران- انتشارات زوّار)

نمایش بیشتر

سیمرغ

سیمرغ یک نهاد فرهنگی و اجتماعی است که با اشتراک جمع کثیری از اندیشمندان، فرهنگیان و نویسنده‌گان در حوزه تمدنی و فرهنگی فارسی_ پارسی تشکیل گردیده است.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا