تاریخ افغانستان

«آزادى عجب نعمتى است!»

نویسنده: محمد حسین سعید

قسمت دوم

قوماندان قرارگاه پارنده«عبدالواحد»به اسارت روس‌ها در مى آيد

در مسیر سالنگ:

کوتل پارنده را عبور کردیم و سپس به سمت راست چرخیدیم. از راه دامنه‌ی همواری که از عقب قرارگاه چمالورده می‌گذرد و به کوتل آرزو می‌رسد. آن‌وقت چیزی از انتهاى این مسیر نمی‌فهمیدیم.

به زودی صبح دمید اما در ماه جوزا هنوز مسير ما پر از برف بود، سرمای شبانه راه را سخت و لغزنده ساخته بود. با وجود آنکه راه به شیب هموار رسیده بود، گرسنگی و راه‌پیمایی بی‌وقفه پاها را سست ساخته بود.

افتادن‌ها و برخاستن‌های که غالباً در این گونه مسیر پیش می‌آيد. چالش جدید ی‌بود.

قطار ما در یک خط منظم راه می پیمود و کسانیکه می‌لغزیدند و برمی‌خاستند یگان یگان‌ از پای افتاده و براى دَمْ گرفتن از قطار جدا می شدند و دیگران به راه رفتن ادامه می‌دادند.

در کنار راه صخره‌ی بزرگی پدید آمد که مانند یک برج ترصد، به تنهایی از زمین به طرف بالا روییده بود. صخره کوچکتر متصل به كوه در کنارش بود. برف‌های اطراف آن ها آب شده و به فاصله چند متر سیاهی می‌زد.

چند تن این خالیگاه را غنیمت دانسته و برای دَمْ گرفتن از قطار خارج شدند، اما من هنوز مصمم به پیمودن راه بودم. چند قدمی از کنار آنها گذشته بودم که روی برف لغزیدم، به سرعت برخاستم، بار دیگر لغزیدم. چند قدم بعدتر بار سوم به زمین خوردم. وقتی برخاستم حس کردم پاهایم از فرمانم سرپیچی می‌کنند و مانند موتری که با تمام شدن سوخت به کنج سرک متوقف می شود ،از قطار رفتار خارج شدم و به طرف صخره بزرگ برگشتم.

صبح روشن شده بود از جمع ما كسى چانته‌اش را باز کرد، توته گوشت خامی برآورد و چند تن دیگر به کندن بته‌های که تازه برف از روی شان آب شده بود پرداختند .برای آتش زدن روی هم انباشتند. بته‌ها هنوز کاملاً مرطوب بودند و «گوگرد»های پی در پی در آنها اثر نمی‌کرد. از اشتعال آنها به عوض سرخی آتش، سیاهی دود بر می‌خاست و باز خاموش می‌شد. تلاش برای پختن گوشت بی اثر بود.

FB IMG 1672086030109

میرداد یک توته گوشت را که در سیخ تطهیر کلاشینکوف كشيده شده بود بیرون کشید و شروع به جویدن کرد، همه از او تقلید کردند.

من هم تكه‌ای را به دهان بردم اما هر چی جویدم از بهم فشردن دندان‌ها نه ساییده شد و نه توته شد. طعم گوشت خام نا خوش آیند بود. آنرا بیرون کشیدم.

ساعتی بعد آفتاب گرم و مطبوعی تابیدن گرفت. چند تن که حال خود را باز یافته بودیم، حرکت کردیم اما مولوی ماله و برادر زاده‌هايش، معلم شهاب الدین و شاه‌ولى آنجا ماندند. کاکا ایوب و دو پسرش، انور و طاهر به «آغل»های هزار چشمه رفته بودند.

به راه افتاديم .جای پای شب رفتگان، خط طولانی و بی انتهای در روی برف ترسیم کرده بود. انعکاس اشعه آفتاب از روی برف چشم‌ها را اذیت می‌کرد. ما آموخته بودیم که به خط راه و سیاهی بوت‌های نفر پیش روی چشم بدوزیم تا از گزند (برف بُرده‌گی) چشم در امان بمانيم.

راه هموار بود، در کنار راست راه جا جای مانند آنکه کسی نشانی از خود بر جای بگذارد، آرد گندم ریخته بود. شاید بار اسپی یا پیاده‌ای سوراخ شده بود. اندكى از آن آرد تر شده با برف را مزه مزه كردم بسیار با مزه‌تر و تسکین دهنده‌تر از آن کباب گوشت خام سحری بود.

حركت بدون شتاب، انرژی زیادی لازم نداشت اما یک مزاحم دایمی شب‌ها و روزهای جنگ، ما را رها نمی‌کرد؛ طیاره کشاف بزرگ و تیره رنگی در ارتفاعی نسبتاً پائین پیوسته ما را طواف می‌کرد. این طیاره را بخاطر صدای بُنگ بُنگ آن، مردم «بُنگک» می‌گفتند.

ما برخلاف درس‌های نظری که می‌گفت بخاطر ستر و اخفا از آن (بُنگک) بر روی لباس خود چادر سفید بکشیم، به گونه ديگرى عادت کرده بودیم، وقتی طیاره کشاف مقابل ما پیدا می‌شد، از راه کنار کشیده و «چُندَکْ« مى‌نشستيم. بدین ترتیب شبیه سنگ‌های سیاهی می‌شدیم که به طور نامنظم، جای جای از زیر برف بیرون زده بودند. وقتی از بالای سر ما می‌گذشت دوباره به راه می افتادیم.

هیچ نمی‌دانستیم کجا می‌رویم و چه مقدار راه باقی مانده است؟ اما نقش پای رفیقان به ما نوید می‌داد که راه درستی در پیش گرفته ایم. در جايى خط راه به بالای تپه‌ای می رسيد و در خط هوا قطع می شد. امتداد ش قابل رويت نبود.

وقتی به بالاى تپه رسیدیم، زمین وسیع و سبزه‌زار پدیدار شد، اندکی فرود آمده بودیم که همهمه‌ای به گوش رسید.

در آنجا قطاری را باز یافتیم که شب هنگام از چشم ما ناپدید شده بود. دریافتیم که دوباره به دشت آرزو و لَغَک اندراب بازگشته ایم.

به این ترتیب ما بی آنکه خود بخواهیم مانند چرخ‌فلک به همان نقطه‌ای رسیده بودیم كه چند روز پیش آنرا ترک کرده بودیم.

جنب و جوش، سر و صدايى شبيه میله یا «پيكنيك» جریان داشت، هر چند قدم در دیگدان هاى کوچكِ سنگی آتش افروخته بودند. بر بالای آن قطعات فلزی نازکی را گذاشته بودند كه بازمانده‌ی لایه‌های بمب‌های خوشه‌ای و شاپره‌کی بودند که روس‌ها در دامنه‌ی کوتل‌ها می‌پاشیدند.

هر کس «آردکی»را که احتمالاً در مسیر راه از اسپ‌های مرده با خود گرفته بود، خمیر می‌کرد و عده‌ای هم به دنبال جمع‌آوری بته‌های خشک و خارهای بیابان در اطراف می‌گشتند.

FB IMG 1672086034535

وقتی یک نان کوچک در روی «تابه» فلزی می‌پخت، چور می‌شد و هرکس قطعه‌ی کوچکی از آن را در حالیکه هنوز دهان را می‌سوزاند می‌بلعید. اما نان به اندازه سد جوع بود و قناعت شکم‌های چسپیده را فراهم نمی‌کرد.

به ناچار به انتظار گروپ لوژستیکی که برای تهیه غذا به قریه رفته بود استراحت کردیم. عده‌ای از کسانیکه شبانه در دو طرف کوتل از حرکت باز مانده بودند، باز رسیدند. اما کاکا ایوب و پسرانش انور و طاهر اسیر شده بودند.

آنها در «آغیل»های هزارچشمه دَمْ گرفته و آتش افروخته بودند. روسها که در ارتفاعات مشرف به «آغیل» بودند فرود آمده و آنها را پس از اسارت به کابل و زندان پلچرخی انتقال دادند.

مولوی ماله و برادرزاده‌هایش دورتر از آنها در پای صخره مخفی شده بودند و دست‌گیری آنها را به چشم سر تماشا کرده بودند. (معلم شهاب الدین بعدهاقصه كرد:«اطراف ما پر از سپاهیان روسی شد. در زیر صخره پنهان شدیم، نشست و برخاست هلیکوپترها را می دیدیم. از تصور اینکه به گرفتاری ما هم بیایند، مو بر بدن ما راست می‌شد. لحظه به لحظه برای نجات به درگاه خداوند دعا می کردیم تا اینکه شب شد و در تاریکی آنجا را ترک گفتيم و به طرف اندراب آمديم و در باجگه به قطعه ضربتی قرارگاه تلخه و قوماندان عظیم پیوستیم، وقتی آنجا رسیدیم ده روز به عید رمضان مانده بود. ولى زرداد قوماندان باغ‌سرخ و شش نفر دیگر در مقابله با روس‌ها شهید شده بودن).

اما ما در دامنه كوتل آرزو بی خبر از سرنوشت آنها در انتظار رسیدن غذا به استراحت پرداختیم. شام تاریک شده بود که در نزدیکی ما صدای انفجاری بلند شد، سپس غوغاى گنگی برخاست.

چه خبر بود؟ ما برای دانستن جواب این سوال به طرف سرو صدا حرکت کردیم. به زودی دریافتیم که پاى مرزامیر مَرد آشپز شوخ‌طبع قرارگاه در تاریکی بالای ماین «شاپره‌کی» آمده و انفجار آن نصف پای او را قطع کرده است.

FB IMG 1672086020938

همان ماین‌های که در دامنه کوتل‌ها پاشیده بودند و با ورق‌های فلزی آنها «تابه» درست کرده بودیم.

گروه لوژستیک نقل کردند که در برخورد اول دوستان و آشنایان محلى شان آنها را نشناخته بودند. زیرا در همین سه روز از اثر گرسنگی و هوای شدید کوتل، قیافه‌ها تغییر کرده بود.

به هرکس یک بر چهار حصه نان رسید و مقداری شاید 100 گرام گوشت. و با خوردن آن به سوی کوتل آرزو حرکت کردیم. هنوز کوه پر از برف بود. یاد گرفته بوديم که بی توجه به بلندی کوتل با رفتاری آهسته و یکنواخت به سوی قله‌ها قدم برداریم.

شاید سه الی چهار ساعت بعد به ارتفاعی رسیده بودیم که از ابرها بالا می‌نمود. من تا آن وقت با طیاره سفر نکرده بودم. ديدن انبوه ابرهای سفید مثل پَخته‌هاى حلاجى شده، كه در خطى پايين‌تر از قله، همچون بحر بى كران موج میزد، حيرت انگيز بود.

(لازم به یاد آوری است که مرزامیر چند روز بعد آمد، در حاليكه زخمش تازه بود باقيمانده پای قطع شده اش را تا زانو، با تناب به رانش محکم بسته و با کنده های زانو همین کوتل طاقت فرسا را طی کرده و به شتل آمده بود.)

من تقریباً همیشه این قول افسر و جنگجوی جنگ جهانی دوم را به یاد می آوردم :«در انسان نیروی بیشتری از آنچه فکر می کند وجود دارد»

( به نقل از یک سرباز، هنگام حمله بالای تپه ای که در تصرف دشمن بود،سرباز  از تمام شدن نیرویش شکایت کرده و گفته بود :دیگر زور در زانوهایمان نمانده . فرمانده که تجربه بیشتری داشته نپذیرفته وگفته بود:« در انسان نیروی بیشتری از آنچه فکر می‌کند وجود دارد.» و بدینسان تپه را تصرف کرده بودند.)

در فرود آمدن از كوتل «قُلِنج»معده یک بار دیگر به سراغم آمد. سه عامل آن که خستگی اعصاب، سردی هوا و خوردن گوشت سخت بود، هر سه موجود بود و دوای آن که دراز کشیدن هر چند صد متر روی زمین است، باعث شد از دیگران عقب بمانم. تا که ملا خیر محمد که هنر «قلنج» گرفتن را بلد بود به کمکم رسید.

وقتی آفتاب بالا آمده و شیب تند کوتل تمام شده بود، به کاکا میر جان رسیدم. این موسفید که همسال پدر من بود، تب داشت. شايد در حالت ضعف به «مُحرقه» یا ملاریا مبتلا شده بود .وقتی مرا کنار خود دید با صدای ضعیف گفت: حسین، بیا تسلیم شویم!، دیگر طاقت نیست. این شوخی تلخ از یک مریض دور از انتظار نبود.

در «روی دره» شتل در جاییکه دو راهی راه سالنگ و شتل را از هم جدا می کند دوباره به جمع دوستان خود پیوستم، آنجا مقدار زیادی کنسرو و قند خشتی و نان سیاه قاق از روسها باقی مانده بود. وقتی نزدیک شدم، اول پتوی خود را انداختم تا بالای آن بنشینم، خود را به آهستگی خم کردم. اما زانوهایم يارى نكردند و به زمین خوردم.

عبادالله و پسر نوجوان کاکا یعقوب ملسپه به طرف من شتافتند مقداری شکر را در یک گیلاس آب مخلوط کرده و با نان قاق روسی که در افغانستان نان سیلو می گویند، تعارف کردند. (این دو نفر بعداً در مسير کوتل پارنده در طوفان برف جان خود را از دست دادند. خدايشان بيامرزد).

قوماندان عليم خان از محل موقتى قرارگاه تاواخ، در «روى دره» شتل، مقدارى آرد جوارى فرستاد كه انرا در آب جوشانديم. وقتى ديگ «كاچى» پُخته شد، همه دَور آن حلقه زدند، حالت رقت انكيزى توجه مرا جلب كرد، آدم هايى با چهره‌هاى از هواى كوتل كبود و سوخته، پوست تكيده و چشمان فرو رفته، مانند عقابان گرسنه به كاچى كه هنوز دست و دهان را مى سوزاند هجوم آوردند. بعد از خوردن آن داخل سالنگ شديم. شاید دو روز بعد از آن چند تن از مجاهدین پارنده به سالنگ رسیدند و خبر اسیر شدن عبدالواحد قوماندان قرار گاه پارنده و عده‌ای از مجاهدین را دادند. که داستان آن به روایت محمد لقا ازین قرار بود:

اسارت قوماندان عبدالواحد:

عبدالواحد بر خلاف فرمان آمر صاحب، از پنجشیر خارج نشد، به دلیل اینکه پایش پیش ازین در جنگ قطع شده بود، در غاری که قبلاً ساخته بود پنهان شد. ما نیز بعداً به او پیوستیم.

عمق غار آن در حدود یازده متر بود. از روی زمین بسیار بلند بود و تنها می شد به وسیله «زینه»ایکه از تناب‌های محکم ساخته شده بود، به آنجا بالا شویم و یا به واسطه آویزان شدن از تناب کوهنوردی خود را به صوف برسانیم.

روس‌ها در تلاشی و جستجوی پناه‌گاهای مجاهدين (خواجه محمد)سر گروپ پارنده و برادرش شاه محمد دهن‌کج را در «تلگرى» دستگیر کرده بودند و شاه محمد داوطلب شده بود جای ما را نشان بدهد، ما از این وضعيت خبر نداشتیم.

برای اولین بار جت‌های روسی ناگهان بالاى صوف بمب ریختند. قوماندان عبدالواحد نگران شد و گفت: احتمالا دشمن از محل ما اطلاع یافته است. بعداً هلیکوپترها پیدا شدند و دهان غار را زیر آتش راکت گرفتند.

سپس پیاده‌ای روسها مقابل غار پديدار شدند و با توپ‌های شبیه توپ‌های بی‌پسلگد صوف را زیر آتش گرفتند. عساکر داخلی و شاه محمد نیز با آنها بودند. پیهم صدا می‌کردند تسلیم شوید‍!

یک کلاشینکوف و باقی تفنگ‌های پنج تیره داشتیم. بالای آنها آتش کردیم. اولین کسی که به زمین افتاد یک افسر روسی بود. بعد دیگر افراد پیاده که به غار نزدیک شدند، کشته شدند. زد و خورد به درازا کشید، تا که تفنگ‌های پنج تیره از کار افتاد و تنها کلاشینکوف ما انداخت می‌کرد.انداخت‌های دشمن شدت گرفت. اولین چیزی که در درون صوف تیر خورد، یک جلد قرآن کردیم بود. عبدالواحد آن را به فال بد گرفت، بعد عبدالواحد نیز اندکی زخمی شد.

 دشمن با راکت‌های دودی غار را هدف قرار داد. درون صوف پر از دود شد. ما به شدت سرفه می کردیم. عبدالواحد دستور داد برای جلوگیری از خفه شدن اسنفج را توته کرده و با آب تر کنیم و به بینی خود بگیریم این اسفنج، یک دوشک بود كه برای استتار در دهن صوف می گذاشتیم. شلیک راکت های دودی ادامه یافت. دود لحظه به لحظه بیشتر می شد و ما آهسته آهسته به اثر استنشاق گاز به حالت اغما افتاده، به هر طرف غلطيديم. اما بیهوش نشده بودیم.

روس‌ها با استفاده از ریسمان و وسايل کوهنوردی به غار داخل شدند. ما را که نیم جان بودیم، دستگیر کردند و به وسیله تناب‌های که در گردن ما بسته بودند مانند کسی که به دار آویخته می‌شود، به زیر فرود آوردند. در محلی که اکنون صفه ایزدیار است، هلیکوپترها نشستند، عبدالواحد و مرزا را بردند.

روس‌ها من و نصیر را نزد خود نگهداشتند که محل مخفیگاه سلاح و مهمات را نشان دهیم. در میان روس‌ها یک سرباز تاجیک بود که وظیفه ترجمانی داشت.

مهمات کجاست؟ سلاح‌های ثقیل تان را کجا مخفی کرده اید؟ مسعود کجاست‌؟ نولجی‌کُشتهْ کجاست؟ این سوالات را همراه با شکنجه تکرار می‌کردند.

برادر بزرگم محمد بقا هم اسیر شده بود، اما از ما جدا بود. او هم مورد شکنجه قرار گرفته بود، اما وقتی داشکه را به اجبار به شانه‌اش حمل می‌کردند، در عبور از پل «دنگانه» خود را به دریا انداخته بود.

وقت آب‌خیزی بود، به او دست نیافتند، جسد او نزدیک پُل ماله پیدا شده بود. او را وطندار ما، مدير هاشم کارمند خاد از خال پشت دست‌اش شناخته و دفن كرده بود.

شوروى‌ها این موضوع را به شکل گنگ ومبهم به من اطلاع دادند (بقا برو به خير!)

بعد از مرگ بقا، کار ما سخت‌تر شد، وقت حرکت ما را با دو تناب می‌بستند، یکی در گردن و دیگری در کمر.

اگر عقب می‌ماندیم، ریسمان گردن را به پیش می‌کشیدند. اگر پیش رفته بودیم، ریسمان کمر را به عقب می‌کشیدند و با ما مانند یک جانور وحشی که اسیر شکارچیان می‌شود، رفتار می کردند: شب با نصیر مشورت کردیم، گفتيم مرگ بسیار آسان‌تر است، شهید بیشتر از فشار سر سوزن درد احساس نمی‌کند. باید فرار کنیم هر چه باداباد. من داوطلب شدم که اول فرار کنم، اما نصير گفت: من تحمل شکنجه را به تنهایی ندارم، بگذار اول من فرار کنم.

ما را بالای یک بام نگهداشته بودند، پشت به پشت هم با يك تناب بسته بودند. از تاجیکی که ترجمان بود خواهش کردیم که بخاطر تشناب رفتن ما را از هم جدا کنند. بعد شب‌هنگام نصیر دست خود را باز کرد و به آهستگی از بام به زیر پرید و فرار کرد.

 آن‌ها عادت داشتند به خاطر اطمینان از حضور ما، تنابی را که یک سر آن بدست شان و سردیگرآن به دست ما بود، حرکت میدادند. وقتی تناب سست بود، فهمیدند که او فرار کرده است. یکی از آنها فریاد زد و همه دویدند.

آنها با چراغ‌های دستی به دنبال او گشتند اما فقط کفش‌های او را در کنارِ آب یافتند.

(نگارنده اين سطور قصه فرارش را پيش از آنكه نصير در حال خنثى كردن بمبِ منفجر ناشده شهيد شود از زبان نصير چنين شنيدم: ميان «سُويى‌ها» پنهان شدم (علف‌هاى خوشبوى كوهى كه حدود يك متر ارتفاع می‌داشته باشند). جستجوى انها حدود يك ساعت به كمك صدها چراغك دوام كرد، بعد برخاستم و به طرف كوه تاج (بلندترين قله پارنده) بالا شدم. در آنجا از خستگى خوابم برد، گويى كسى درخواب تكانم داد، برخاستم ديدم روس‌ها به سمت من بالا مى‌آيند. از آنجا فرار كردم تا به مجاهدين رسيدم.

لقا مى‌گويد: بعد از فرارِ نصير لت و کوب من شدت گرفت. یکسر ریسمان را به یک صندلی بستند و سر دیگر آنرا با گذراندن از تیر خانه به گردنم بستند و با آن از بام خانه آویزان کردند، من بیهوش شدم. وقتی به هوش آمدم خود را در میان جویبار یافتم. همین که چشم باز کردم همه خندیدند و دست زدند، گویی از این‌ که من نمرده بودم خوشحال شدند. باز هم فشار شان برای نشان دادن مهمات، مسعود و مجاهدین و نوع سلاح مجاهدین، تکرار شد.

من انواع سلاح‌ها را نام گرفتم اما گفتند دروغ میگویی. بعداً مرا به «پتپال» بردند. آنجا اسنادی را از مخفیگاه پیدا کرده بودند. گفتند بخوان در اینها چه نوشته است. گفتم نمی دانم. بیشتر شکنجه کردند. مجبور یکی از ورق‌ها را خواندم، شکنجه شدیدتر شد.

شب دیگر باز هم دست‌های مرا بستند و برای اینکه از حرکت من آگاه شوند. اطرافم را به واسطه «گیلَنَهْ»ها و «پِیپ»های خالی دیوار کردند. وقتی حس کردم همه خواب اند، کوشیدم دست هایم را باز کنم. وقتی گزمه آمد دست مرا وارسی کرد، دید که تناب سست شده است، با قنداق تفنگ چند بار به سینه ام کوفت، به اثر آن استخوان سینه ام شکست، بعد از آن بسیار سرفه می‌کردم و هنگام نفس کشیدن خُرخُر می کردم.

وقتی خُر خُر و سرفه مرا می‌شنیدند، مطمئن بودند که من هستم.  گزمه می آمد و می‌گفت: بچه خُر خُر؟ پهره‌دار جواب مى‌داد: خُر خُر. دو «پنج‌گیلنه» خالی در پشت سرم بود که به آن تکیه می کردم. بار دیگر به طرف دیوار پشت گرداندم و گره دست هایم را به دیوار خراشیدم. این ساییدن را تا وقتی دوام دادم که احساس کردم گره ها سست شده است. توانستم دست‌هایم را از درون آن بکشم. سه طرف محل ما، پهره دار ایستاد می‌شد.

شاید به تعداد سی نفر سرباز و افسر در فاصله نزدیک من درون یک اطاق استراحت می‌کردند. آنكس كه به من از همه نزدیک تر بود، وقتی خوابش برد بم دستی اش از دستش رها شد و به فاصله کمی لول خورد.

خود را حرکت دادم، «پنج‌گیلنه» خالی پشت ام كه بر اثر وزن من فرو رفته بود، دوباره به حالت اولش برگشت و «پق»! صد اکرد.

سربازی که موظف به کنترول من بود بیدار شد اما از خستگی و خواب حوصله برخاستن نداشت، دوباره به خواب رفت.

روس‌ها عادت داشتند بعد از هر چند دقیقه یک فشنگ به هوا بلند می‌کردند تا اطراف شان را روشن کند و من در هر بار روشن شدن می توانستم اطراف خود را مراقبت کنم. دو نفر پهره‌دار که زیر بام بودند، گرم صحبت بودند. وقتی آخرین فشنگ تاریک شد. در جایم ایستادم. بمب دستی را گرفتم اما تفنگ «دراگنوف»اش را كه به دستش پیچیده بود جرئت نکردم بگیرم. «فیوس» بمب دستی را کشیدم و آماده پرتاب ساختم. بعد از بام به زیر پریدم و در تشناب که چند متر دور تر بود داخل شدم و بمب دستی را به عقب خود پرتاب کردم. انفجار كرد، همه پراکنده شدند؛ فرار کردم.

آتش‌باری شدید دراطرافم آغاز شد و بمب‌های دستی پیهم پرتاب می‌شدند. در آن نزدیکی قبرهایی وجود داشت. قبر پدرم هم آنجا بود. دیوار احاطه قبر، محل خوب برای پناه گرفتن از مرمی ها بود، آنجا دراز کشیدم.

وقتی آتش‌باری ضعیف تر شد، از یک دیوار بلند به زیر پریدم. چون وزنم هم زیاد بود به شدت به زمین خوردم.

تاریکی شب پوشش کامل بود. با وجوديكه شکم ام هم پیچ می داد و درد میکرد، از راه‌هایکه خود می‌دانستم، به طرف «پتپال» رفتم، دیدم هنوز تعدادی زیادی روس‌ها با چراغک هایشان در کنار دریا در جستجوی من هستند.

بعد به طرف سَرِجَرْ «کَوِند» برآمدم، آنجا در يكى از سوراخ‌هایی که وقت شکار دیده بودم، داخل شدم و با اطمینان دَمْ گرفتم اما خوابم برد.

در خواب ریش سفیدی را دیدم که گفت:

خداوند ترا نجات داد، بخیز حرکت کن!

اما باز هم خوابم برد، دوباره ظاهر شد و با نواختن یک سلی مرا بیدار می‌کرد. از جا پریدم، دیدم آفتاب برآمده است، بالاتر از من بر روى كمر یک سرباز بلند قامت روسی کنسرو صبحانه اش را خورده بود و قُطی خالی آنرا به زیر پرتاب کرد. قُطی خالی تا نزدیک من لول خورده آمد.‌ ديدم با دوربین خود طرف دیگر را ترصد می‌کرد. من به آهستگی از پشت سر او خزیدم و حرکت کردم تا به «لولاگشت»‌ رسیدم.

در آنجا نان قاق، شکر و کنسرو باقی مانده روسها را یافتم و اندکی خوردم، فشارِ تناب گردن و لت و کوب صورتم، جویدن غذا را دشوار ساخته بود.

اطراف خود را ترصد مى‌كردم، متوجه شدم که روس‌ها رد پای مرا یافته اند و به سمت من در حرکت اند. طرفی که باید فرار می‌کردم، دیوار بسیار بلند بود که در حالت عادی انسان جرائت نمی کند از آنجا به زیر بپرد، اما چاره نبود. وقتی می خواستم خود را از دیوار «کشال» کنم، در لبه‌ای دیوار، یک بته به زیر پایم آمد و مرا لغزاند.

مانند یک سنگ به زیر پرتاب شدم، از اثر شدت بر خورد به زمین، زانوهایم به شدت زیر زنخم خورد. دهان و دندانم پر از خون شد.

از «هزار‌چشمه»گذشتم، پشت کمری پنهان شدم، در آنجا دو نفر را در بالای برف کوچ دیدم. ترسیدم و پنهان شدم، تصمیم گرفتم اگر روس‌ها بودند، آنها را از بالا با سنگ می‌زنم و بعد شهید می شوم. دقت كردم فضل الدین و قوماندان طوره خان بودند. نزد آن‌ها رفتم آنها هم اول ترسیدند و بعد شناختند. از اثر شکنجه رویم زخمدار شده و ورم کرده بود، به سختی قابل شناسایی بودم. دهانم به سخن گفتن به مشكل باز شد.

طوره خان گفت: عبدالواحد چه شد؟ گفتم اسیر شد. گفت بیخ ما کنده شد و بى حال به زمین دراز کشید.

بعد یک لحاف صندلی از «شب خارا»‌ پیدا کردند، آنجا برای من گوشت پختند و نیم خام با هم خوردیم. در قطی‌های روس‌ها چای دَمْ کردند، بعد نزد قوماندان نفیس خان و حبیب به تنگی‌های زیر کوتل رفتیم و با آنها به طرف سالنگ حرکت کردیم.

درسالنگ نزد قوماندان پناه رفتیم. وقتی قصه مرا شنید و در گردنم آثار خفگی تناب را دید، بسیار نوازشم کرد و بخاطر دلداری من گفت: من هم اسیر شده بودم، بعد پتوی خود را نشان داد که از اصابت مرمى سوراخ سوراخ بود.

از آنجا تصمیم گرفتم به طرف شمالی نزد حاجی عظم الدین بروم. به تعداد سى نفر گروپ قوماندان ضربتی دره «صفدر»عازم شمالی بود. 15 نفرمتفرقه بودیم، شب‌هنگام از آشابه به طرف تتمدره رفتیم. از پلچک گذشتیم، نمی دانستیم که مصیبت دیگری هم در راه است.

من از عقب قوماندان صفدر راه می‌رفتم. وقتی از سرک در حال گذشتن بودیم، بار دیگر به کمین دشمن افتادم. به ناگهان زیر ضربه ماشیندار قرار گرفتیم، قوماندان صفدر از سرک گذشته بود که مرمی خورد، اخ گفت: من از ترس دوباره به عقب فرار کردم و در یک جوی پنهان شدم.

در آن شب سیزده نفر از گروپ صفدر شهید شدند و ما چند نفر اسیر شدیم ما را به بگرام بردند.

«در جریان محاکمه در كابل، ما را به قتل 52 نفر سرباز و افسر شوروی متهم کردند و آنوقت فهمیدم که چه تعداد از دشمن در جريان دستگيرى عبدالواحد کشته شده بود. تعدادى از ما اعدام شدند اما من به نسبت آنکه بدون سلاح دستگیر شده بودم به هژده سال حبس محکوم شدم تا آنکه به مناسبت خروج سربازان شوروی آزاد شدم.»

سرنوشت اسیران:

گفتند وقتی فرمانده عبدالواحد و قوماندان خواجه، بى خبر از حضور يكديگر در اطاق‌های انفرادی توقیف بودند، خواجه دلتنگ آزادی، به یاد تیغه‌ها و دامنه‌های هندوکش (سنگردی)می‌سراید. قومندان عبدالواحد مى پرسد:

– کیستی تو!

مى گويد:

خواجه گُتْ (بی‌انگشت). انگشتانش پیش از اسارت جراحت برداشته بود.

خواجه مى‌پرسد:

– تو کیستی؟ جواب مى‌شنود:

عبدالواحد لنگ (پایش قبل از اسارت در برخورد با ماین قطع شده بود).

حکم اعدام عبدالواحد و عبدالصمد آمر مالی قرارگاه پارنده. خواجه سر گروپ شجاع پارنده و عده‌اى ديگر صادر و به اجرا در آمد.

اما سرنوشت کاکا ایوب چه شد؟

او را به کابل و بعداً به پلچرخی انتقال دادند.

ايوب شخصیت جالبی داشت. قد بلند، موی سیاه، پوست تیره و چشمان آبی تیز رنگ داشت. کم‌آمیز و جدی، عیار و اهل «سیالی و شريكى» بود. خصلت و قیافه‌اش او را آدم مرموز نشان می‌داد.

در قريه نيز دو پسرش همواره چون سایه همراه او مى‌بودند.

انور قد بلند و سفید چهره و بینی عقابی و چشمان آبی روشن داشت و طاهر متوسط قامت، و سبزينه بود.

کسانی‌که در زندان او را دیده بودند، گفتند: کاکا ایوب و انور با موهای که تا شانه‌های‌ شان می رسید درحال آفتاب گرفتن دیده مى‌شدند. با کسی حرف نمی‌زدند بی اعتنا به سرنوشت خود (حكم اعدام) با تحقیر به مسولین زندان نگاه می‌کردند.

انور و پدرش اعدام شدند و طاهر احتمالاً به سبب زیر سن بودن به «حبس دوام» محکوم شده بود. وقتی رها شد اعصابش را از دست داده بود و در يك حادثه كشته شد. فرزندان كاكا ايوب به سبب از پا افتادن پيرمرد قربانی وفاداری به پدر شدند.

سال 1363 سال اسارت و حبس بی‌سابقه مجاهدین و حامیان آنها بود. آن سال تعداد بى شمار مردم از درون حكومت و شهر كابل هم به زندان رفتند.

جنرال خلیل رئیس کشف وزارت دفاع و میر تاج الدین پیلوت معاون او، هر دو به جرم همکاری با احمد شاه مسعود اعدام شدند. نقش آن‌ها در جلوگيرى از ضربات ناگهانى روس‌ها به مجاهدين و كاهش تلفات مردم ما و همكارى شان با آمرصاحب در اتخاذ استراتيژى و تاكتيك مناسب در مقابله با دشمن و بلاخره قبول آگاهانه و اخلاصمندانه شهادت در اين راه، بسيار بزرگ و با ارزش است.

عبدالواحد و برادرش از رخه پنجشیر چریک‌های شهری  (او غير از قومندان واحد است) بودند. بعد ازمصاحبه شجاعانه به استقبال مرگ رفتند .

آمر صاحب به نام انتقام آن دو برادر، عمليات بزرگى را در پايگاه شوروى‌ها در بگرام راه اندازى كرد.

نبى الله، نجیب الله و توکل از هسته‌های مخفی ترور شهری در قضیه‌های جداگانه محکوم و اعدام شدند.

آنها که اعدام نشدند در تبادله با اسیران دولتی آزاد شدند و یا بعد از خروج سربازان شوروی از افغانستان به نشان حسن نیت دولت، با اعلان مصالحه ملی مورد عفو قرار گرفتند. كه هر كدام داستان خود را دارد.

نمایش بیشتر

سیمرغ

سیمرغ یک نهاد فرهنگی و اجتماعی است که با اشتراک جمع کثیری از اندیشمندان، فرهنگیان و نویسنده‌گان در حوزه تمدنی و فرهنگی فارسی_ پارسی تشکیل گردیده است.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا